برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

از کتاب اسرارالعشق


ساقئي از در درآمد بي حجاب
آنقدر پيمود برمن جام مي
اينك از خود رفتم تكليف چيست
غيرمستان من نمي خواهم رفيق
كيست با اين مست راه طي كند
وارهد از قيد هر نقش وصور
نه حجابش نور گردد نه ظلم
هم نگويد از حدوث واز قدم
تا بكام دل ببستان رو كنيم
خند خندان طعنه بر عالم زنيم
تاكه باغ وبوستان گردند مست
شبنم اندر باغ شد اشك ابر
تا جمال گلرخ است اندر نقاب
چون ببيند روي گل از خود رود
عندليبان نغمه پردازي كنند
شاهبازان هان وهان بازي كنيد
زلف هم گيريد وجام مي زنيد
هر كه ازين باده در رقص اوفتاد
محتسب را گو مكن از ما گله
ور كه خواهي مست گيري زانتظام
ور نه اينان بندها را بگسلند
ورببنديشان بدان مشگين رسن
زاهدان را گركه ديدي نيمه راه
بر غلطشان ميچشان ساغري
گر بره ديدي يكي صوفي وشي
بين چسان از شوق سبحاني زند
اي حريفان ما همه جان هميم
اين فلك هم دور او از شوق ماست
مستي ما از شراب وحدتست
گنج عشق اندر دل ويران ماست
آنقدر بايد زمي مستي كنيم
پاي بايد آنقدر كوبيم ما
دست افشانيم بر كون ومكان
دل زغيردوست ميبايد بريد
او بود ساقي وهم جام مي است
هم منو وهم ما كه مي گوئيم اوست
مي فروش آمد سرخم واكند
يار هرجائي برون از پرده است
آنكه مي جستيدش از هر بام ودر
آنكه در كون ومكان پيدا نبود
ديدمش چون چشم ساقي در خمار
خود زچشم خويش خود را بنگرد
دلبرا اين مكر وعياري چرا
هر زمان آشوب شهر وبرزني
خون عاشق را بعمدا"ريختي
گر نبودي زلف تو زنجير من
نازنين شوخ وچالاك آمدي
من بمستي سر بپايت افكنم
هين كجا راني كه اسب توسن است
لحظه آرامي دلارام آمده است
داستاني نظم كن از حسن وعشق

گوئي از مشرق بر آمد آفتاب
تا كه كرد اين هستي موهوم طي
مست را در شرع خود تكليف نيست
غير رندان من نمي جويم شفيق
مركب هستي وهمي پي كند
نه رهش گيرد موثر نه اثر
ني زلوح آرد سخن ني از قلم
دفتر حكمت نهد يكجا بهم
يك دوسه ديوانه با هم خو كنيم
شيشه مي روي گلها بشكنيم
جمله در مستي بما بدهند دست
كز فراق گل ز دستش رفته صبر
بلبل از هجران بگريد چون سحاب
كس دگر آوازي از وي نشنود
بلبلان در عشق هم رازي كنند
بي تعيين جمله دمسازي كنيد
بيخ غم يكباره از دل بركنيد
كف زنان گوييد ها ها شاد شاد
پاي بند پا نگردد سلسله
موئي از گيسوي دلبر كن تودام
هر چه در باشد بزندان بشكنند
ميروند از بوي او از خويشتن
هم اشارت كن مرايشان رابخواه
سير كن اطوار عجل سامري
در دهش زان ساغر چون آتشي
دعوي اسرار رباني كند
جمله از راز دل هم آگهيم
ميچشد زان باده كاندر ذوق ماست
هستي ما وحدت اندر كثرت است
جان ما جانان وجانان جان ماست
تاكه خود را خالي ا زهستي كنيم
تا زمين گردي شوددرزير پا
بگذريم از اينجهان وآنجهان
غيريك جانانه موجودي نديد
هم خم وهم شيشه و هم مي وي است
دشمن مانيز نبود غير دوست
ساغري بدهد مرا رسواكند
آمده بيرون زبس مي خورده است
بنگريد اكنون كه بهر جا جلوه گر
بنگريد اكنون آمد در شهود
كشتگان عشق او هم صد هزار
خود زخود از غمزه ي دل ميبرد
مهوشا اين جور وخونخواري چرا
خود عجب عاشق كشي رهزني
وز كنار كشته اش بگريختي
مو بمو ميگفتمي سرت علن
بهر قتل دوست بي باك آمدي
كوه هستي را بمستي بركنم
توچنين سرشاروگردت دشمن است
چند مجنوني چون او رام آمده است
شرح ده علم لدن از حسن وعشق

 اسرارالعشق: سروده حکیم صمدانی و عارف ربانی شیخ اسدالله ایزدگشسب «درویش ناصرعلی»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر