برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

جلسه دهم: توهم من و حقیقت من - Skandhas


بسم الله الرحمن الرحیم

همونطور که مستحضر هستید دو سه جلسه ایست دربارۀ کَرْمَه نزد بودایی ها سخن میگوییم. گفتیم که کَرْمَه در حقیقت عمله و کاره و هر آدمی ای از دیدگاه بودایی ها یک کَرْمَه است، یک فعله یک اراده است یک عزمِ یک قصدِ یک تصمیمِ و این عزم و قصد میراث اوست. هر کسی با این میراث به این عالم میاد. این عزم و قصد و فعل و اراده خود ماست. هر کدام از ما هستیم که کَرْمَه هستیم. اینجا سوالی که پیش میاد اینه که اصلا خود ما چیه؟ من ما چیه؟ من کیم؟ خود من چیه، یا کیه؟

از لحاظ لفظی در آیین بودا خود رو تعبیر میکنند به Atta (پالی) [Ātman (سانسکریت)] Atta یعنی خود. این خود کیه؟ از اون تعبیر میکنیم به من، به شخصیت به فردیت. نکته وقتی پیچیده میشه که ما میبینیم که در گفتار بزرگان، بزرگان خودمون و عرفای سابق دو تعبیر درباره خود هست از طرفی یک خود است که باید از او گذشت. باید اون رو نیست کرد. و یک خودی است که حقیقت ماست وجود ماست و هر چه دارم از اوست. مثلا به این ابیاتی که میخونم التفات بفرمایید، میفرمایند که:

مانع راه تو هم هستی توست

نیست شو تا ره به خود یابی درست
پس چیه؟ پس از طرفی من حجابم، من خود مانعم؛ و از طرف دیگر باید نیست بشم تا به خودم برسم، به خودم ره پیدا کنم. این چه حکایتی است؟ که خود من هم حجابه هم اصل مایه و سرمایه ماست. یه جا حافظ میفرماید که:
نبندی زان میان طرفی کمر وار

اگر خود را ببینی در میانه
خود در میانه نباید باشه. یا به این بیت عراقی التفات بفرمایید، میفرماید که:
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام

در همه عالم ورا بودی نبودی کاشکی
ای کاش که عراقی نبود در میان. پس من ما کیه؟ خود ما چیه؟ من کیم؟ در این تعبیری که از شمس مغربی یادداشت کرده ام،  زیباتر بیان شده؛ میفرماید که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی

بی مغربی مشارق انوار گشته ای
مغربی که در میانه مغربه، یعنی مرتبه ایست که خورشید حقیقت غروب کرده. و بی مغربی مشارق انواره یعنی اونجاست که شروق و طلوع انوار حقیقته. پس پیداست که یه شرق و غربی در عالم هست غیر از شرق و غرب جغرافیایی و غیر از شرق و غرب سیاسی، ناظر به همین ابیات، ناظر به همین شرق و غرب است؛ آنچه که مولوی میفرماید:
حس خفاشت سوی مغرب دوان

حس درپاشت سوی مشرق روان
پس دو دسته حس داریم، حس خفاش، چون خفاش بیناییش کمه تقریبا کوره؛  و «حس درپاشت سوی مشرق روان».
پنج حسی هست جز این پنج حس

آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد

حس جان از آفتابی می‌چرد
بنابر این معلوم میشه که "من" که ظهور میکنم مغرب میشه، و من که از میان بر میخیزم مشرق میشه. پس اون چیزی که مانع شروق و طلوع نوره منم. خوب من کیم؟ خود من چیه؟ از طرف دیگر من فقط حجاب نیستم، عرض کردم همه هستی و سرمایه هر کسی خود اوست، خویشتن اوست. همه سرمایه سیب همون سیبه، همه سرمایه چوب همون چوبه، خوب همه سرمایه منم؛ خوب منم! خوب من کیم؟میفرمایند:
تو به معنی جان جمله عالمی

جمله عالم خود تویی بنگر دمی
پس این نیست که ما بگیم فقط حجابیم؛ از طرفی جان جمله عالم حقیقت وجود ماست.
تو به معنی جان جمله عالمی

جمله عالم خود تویی بنگر دمی
بنابر این اگر بخواهیم خلاصه کنیم باید بگیم که تنها گرفتاری و تنها حجاب و تنها مصیبت ما خود ماست، خودمونیم. و تنها راه و تنها سرمایه و تنها مایه ای که داریم هم خودمونیم. خودمونیم که مصیبت خودمونیم و خودمونیم که مایه اوج و ترقی و کامیابی خودمونیم. که میفرماید که: «گر طالب خود شوی بدانی». این بیت اثیری لاهیجی، یعنی ملا محمد لاهیجی که شارح گلشن رازه هم بیت خوبیه؛ میفرماید که:
جهان را پر ز خود بینیم آن دم

که از قید اثیری ما برآییم
اثیری تخلص شاعرانه است، آن زمان که از قید اثیری برآییم جهان رو پر از خود میینیم. خوب مطلب چیه؟ دو تا خوده؟ ما دو نفریم؟ دو تا خود داریم؟ این من چگونه پدید میاد؟ اصلا من کیم؟ نظر بودا، نظر آن حضرت در این خصوص چه بوده است؟

در کتابهای اولیه بودایی که به زبان پالی نوشته شده آمده است که چیزهایی را که آمیزش آنها با همدیگه، جمع شدن آنها با همدیگه شخص رو به این پندار میکشاند که دارای شخصیت فردیست یعنی دارای منه، دارای هویت فردی است؛ در پنج گروه آوردند. پس پنج دسته چیزها هستند که به سانسکریت به اونها میگند Skandha و تلفظ پالیش میشه khandha، پس مطلب امروز ما درباره Skandha است، به تعبیر سانسکریت. Skandha از حیث لفظ مجموعه است. یک مجموعه یک دسته یک انبوهی از چیزها رو میگند Skandha. اصل لغتش به شاخه برمیگرده. شاید از این جهت که خوب شاخه ها رو دسته میکردند و انبوه میکردند. پنج دسته رو بودا ذکر کرده، که این پنج دسته موجب توهم من میشه. اون من که حجابه، اون من که باید از میانه برخیزد. 

یکی اون دسته و انبوه چیزهای کالبد سازه، که Rūpa-khandha بهش میگند. چیزهایی که کالبد میسازه، Rūpa به معنی شکله، به معنی صورته؛ و در واقع در این عالم هر چیزی صورتی داره، و اسمی داره Nāma-rūpa یعنی Nāma همون نامه، تعینی داره و این اسم و صورتش معمولا دوام داره به کلمه دوام هم التفات بفرمایید. تعین فردی که در هر چیزی هست و در وجود ما هست، و اینکه هر چیزی در عالم اسمی داره، این یک دسته.

دسته دیگر دسته احساس سازها هستند یعنی به تعبیری که او به کار برده Vedanā-khandha هستند. یعنی اینکه ما احساساتی داریم و ارتباط داریم با موجودات این عالم این احساسها یا خوشاینده یا ناخوشاینده و یا نه خوشایند و نه غیر خوشاینده. این احساسها در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم پیدا میشه. در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم. خوب پیداست که به شش دسته تقسیم میشه چون حواس رو اونها شش تا میگیرند یکی همون حواس خمسه، و یکی هم اونچه که به دل آدمی مربوط میشه، اون رو هم یک حس میگیرند. اینها هم دوام داره، پس ما آدمی ها اولا اشیا رو با تعین مداوم میبینیم، هر چیزی تعینی داره هر چیزی صورتی داره هر چیزی نامی داره هر چیزی تعینی داره. و از طرف دیگر حواس ما علی الدوام با موجودات در ارتباطه. و در نتیجه این تماس احساسی برای ما پدید میاد. این احساس میتواند خوشایند باشه، و یا نا خوشایند.

دستۀ دیگر دسته  ادراک سازهاست که به تعبیری که او به کار برده Saññā-khandha هست. که Saññā همون لغت معروف سانسکریت Samjñā هست. حالا تعبیرپالش Saññā است. یعنی در نتیجه تماس حواس ما با موجودات فهم و ادراکی برای ما حاصل میشه، این فهم و ادراک هم دوام داره. این فهم و ادراک هم باقیه. پس همینطور که حواس شش تا بود این فهم و ادراک هم میتواند فهم و ادراکهای مربوط به حواس شش گانه باشه. ادراکی که ما از اصوات داریم، از الحان داریم، ادراکی که ما از اشکال داریم از صُور داریم. ادراکی که ما از تعثیراتی که بر تنمون وارد میشه داریم. این هم دوام داره.

میرسیم به دستۀ چهارم، دستۀ سازنده حالات جان؛ اندیشه ها و حالات جان که از اون تعبیر میکنه به Samskāra. Samskāra در واقع به معنای با هم آوردن و با هم یکی کردنه، در هم آمیختنه. در واقع Samskāra اون نیت و انگیزه ایست که در وجود ما هست اینم دوام داره. اون چیزیست که آدمی رو سوق میده و به حرکت در میاره؛ در نتیجه Samskāra است که دانستگی پدید میاد، شناخت پدید میاد. یعنی شناختی که شخص خودش رو جدا میکنه از دیگران و امتیاز میده بین خودش و دیگران، یعنی در نتیجه این Samskāra است که شخص میتونه بین خودش و دیگری قائل به ثنویت و دوگانگی بشه و از خودش تعبیر به من بکنه اونچه که از اراده از توجه از تمیز از تمرکز از اجبار از کوشش از تصمیم از عزم در ما هست همه اینها به Samskāra برمیگرده، و این هم دوام داره، این هم باقیست.

و بالاخره دستۀ دانستگی سازها یا آگاهی سازهاست که تعبیر میکنه به Viññāṇa. این دانستگی هم شش قسمه و در واقع به همون شش قسم ادراک برمیگرده، یعنی مربوط است به دانستگی مربوط به چشم و گوش و بینی و تن و منش و حواس دیگری که داریم. و سر انجام این دانستگی است که به شناسایی تحلیلی به خرد به عقل منتهی میشه و شخص بین خودش و دیگری تمایز قائل میشه.

بنابر این اگر همه این سخنان رو خلاصه بکنیم: این دسته های پنج گانه است که با بقا و دوام خودش توهم من رو برای من پدید میاره یعنی من میبینم که این احساسم مثل یک ماشین مثل یک موتور الکتریکی یا الکترونیکی روشنه، همیشه ارتباطم با جهان برقراره، من موجودات عالم رو همواره با تعیین خاص میبینم فهم من برجاست، نیت اغراض تصمیمها آمال شوقهای من برجاست. و دانستگی که من دارم و خودم را از دیگری جدا میکنم بالاخره من غیر چوبم من غیر سیبم من غیر شما هستم. مجموعۀ اینها این توهم را برای ما پیش میاره که: "من"، منم. در حالی که این توهمه.
قول خود بودا رو، اون حضرت رو اگر بخواهیم بخونیم این مطلب است که: همانگونه که واژۀ ارابه فقط قسمتی بیان محور چرخها تنه ارابه یوق  بخشهای سازندۀ دیگر آن است که به نسبتی معین با یکدیگر بستگی دارند ولی وقتی که بخواهیم یک یک اجزا را بررسی کنیم میبینیم که ارابه به معنای مجرد آن وجود ندارد. ارابه چیه؟ خوب یه جاییش رو دست میزنیم، میگه: این که چرخه، یه جاشو دست میزنیم میگه این که مثلا  فلان قسمت ارابه است. خوب این که چرخشه، این که فلان قسمتشه، خود ارابه چیه؟ یا یه خانه رو در نظر بگیریم: این که دره، این که دیواره، این که آجره، این که کلید برقه؛ پس خانه کجاست؟ یا مثال دیگری که اینجا زده: همین گونه است کلمه مشت، که قسمی بیان انگشتها، شست و مانند اینها است، که به نسبتی معین به یکدیگر بستگی دارند. خوب.. مشتی در کار نیست، انگشت است. حالا شما انگشت رو بگیرید، تازه انگشتی هم در کار نیست، پوست و گوشت و استخوان است. حالا استخوانش رو بگیرید، استخوانی در کار نیست، بالاخره یه تر کیبی است که در استخوان به کار رفته. حالا بعد اون ترکیب رو بگیرید اونم در کار نیست همینطور اینو برید جلو؛ چی میمونه؟ یا سپاه که قسمی بیان فیلها اسبها و غیره است. سپاه پس کجاست؟ این که اسبها است این که فیلها است این که مردمند، این که جنگجویانه. یا درخت: این که تنه است، این که ریشه است این که برگه؛ پس درخت کو؟ التفات فرمودید گفت که همه چیز صرف اسمه این اسم ها است که ما رو  متوهم کرده.
زانکه این اسماء و الفاظ حمید

از گلابه آدمی آمد پدید
من هستم که این اسمها هست. من اگر نباشم همه این اسمها از هم میپاشه. خوب.. همه مثالها رو زدیم، منم همینطوره؛ یعنی من ما هم وقتی که دقت میکنیم میبینم یک مجموعه ای، اسکاندایی از دوام احساسها، دوام ادراکها، دوام نیات و غرائض و انگیزه ها، اراده، دوام شوق، دوام دانستگی و آگاهی و معرفت، هست؛ که ما از اون تعبیر میکنیم به "من". همونجور که اونجا گفتیم که: مشتی در کار نیست، انگشت است. اینجام میگیم منی در کار نیست، اسکانداها هستند. اسکانداهایی که متفرق میشند، یعنی چیزی نیستند، هیچند. به همین جهت از این "من" باید گذشت. 

در جای دیگری آن حضرت فرموده که: Agivesana یک رهرو هر آنچه را به احساس (گفتیم که یک دسته از این اسکتنداها احساس سازند ادراک سازند، التفات فرمودید.) یک رهرو هر آنچه را به احساس، به ادراک، به حالات جان و به دانستگی وابسته است (یعنی همونهایی که الان توضیح دادیم: اسکانداها) آنرا بر طبق حقیقت با دانایی کامل میشناسد که این از آن من نیست. یعنی من این مجموعه نیستم، من احساس نیستم، من ادراک نیستم من دانستگی نیستم من اغراض و نیات و تصمیمها نیستم. این از آن من نیست، این من نیستم. این خود من نیست و بدینسان یکسره، کامل، رها شده است. از این رو  Agivesana یک رهرو مقدس است، فرو نشانندۀ خواهندگی است، پایان دهنده است. کار را کرده، بار را فرو نهاده؛ کدام بار؟ همون باری که دفعۀ پیش از مولوی میخوندیم میفرمود که: بفکن از من حمل ناهموار را

اشتری‌ام لاغری و پشت ریش

ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش
بفکن از من حمل ناهموار را

تا ببینم روضهٔ ابرار را
از اختیاری که به من دادی و میلی که در من نهادی و مرا به این بازی اختیار و کارما افکندی اکنون اشتری هستم ضعیف و این باری که میکشم سنگینه، بفکن از من حمل ناهموار را. میفرماید که، اون کسی که رسیده بار را فرو نهاده رهایی را بدست آورده بندهای هستی را نابود کرده و به دانایی کامل رهایی یافته است. ای Agivesana یک چنین رهرو با دلی آزاد به سه چیز برترین رسیده است، برترین دانستن، برترین راه، و برترین رهایی. به همین جهت است که  این من مجموعۀ اسکانداهاست که متفرق میشه، یعنی چیزی نیست یعنی توهمه. و به همین جهت است که این من رنج میزاید این من اندوه پدید میاره، مصیبت پدید میاره، ناشادمانی پدید میاره.
گر تو برخیزی ز ما و من دمی

هر دو عالم پر ز خود بینی همی
این تعین شد حجاب روی دوست

چونکه برخیزد تعین جمله اوست
نیست گردد صورت بالا و پست

حق عیان بینی به نقش هر چه هست
بنابر این خود ما هم اصله مصیبت ماست و هم  اصل سرمایه ماست. اکنون این پرسش مطرح میشه که اگر من حجابم اگر من توهمه اگر من از میانه باید برخیزم اگر این من باید محو بشه اون من دیگر که باید باقی باشه باقش میمونه  اون من دیگر چیه؟ اونو کسی بهش میرسه، که به جان بودایی وارد بشه، به جان بودا برسه.
گفتم که مایی ما، ما را ز تو حجاب است

گفتا تو محو ما شو، وانگه ببین تو مایی
وانگه ببین تو مایی، تو خودمون هستی. اون جان بودایی است که وقتی معلوم میشه که ما از میانه برخیزیم و انشا الله اگر توفیق داشتیم در جلسۀ دیگر دربارۀ جان بودایی در کتب بوداییان مطالبی رو عرض خواهم کرد. به اندازۀ دو سه دقیقه، با این ابیات ختم میکنم که میفرماید که:

شد من و اویی حجاب راه ما

تا تو پیدایی نهان باشد خدا
اصلا یا ما هستیم یا او، اگر ما هستیم او نیست: تا تو پیدایی نهان باشد خدا.
زین حجاب ما و من یک دم برآ

در مقام وصل او بی من درآ
بر فشان بر هر دو عالم آستین

در مقام وحدت آ ایمن نشین
اندر این ره می نگنجد ما و تو

یا تو باشی در میانه یا که او
بی نشان شو از همه نام و نشان

تا ببینی روی جانان را عیان
از خمار ما و من هر کو برست

از شراب وصل جانان گشت مست
کی مقید واصل مطلق شود؟

عارف حق آن بود که حق شود
هر که از قید تعین وا رهید

بی من و ما خویش را مطلق بدید
در حقیقت ما و من سد رهند

من نگوید هر که از حق آگهست
هین مکن تعجیل اول نیست شو

چون غروب آری بر آ از شرق ضو
از انا چون رست اکنون شد انا

آفرینها بر انای بی عَنا
کی شود کشف از تفکر این انا

این انا مکشوف شد بعد الفنا
اندرین ره گر خرد ره‌بین بدی

فخر رازی رازدان دین بدی
آن انالحق نیست از غیر خدا

غیر حق خود کیست تا گوید انا
چون تو را از تو بکل خالی کند

تو شوی پست او سخن عالی کند
-          ضو: روشنائی.
-          عَنا: بندی و اسیر گردیدن.
-         از انا چون رست اکنون شد انا: بسیار زیباست، از این من که نجات پیدا کردیم تازه من میشیم. چنانکه صاحب گلشن راز میفرماید که «انانیت بود حق را سزاوار» یعنی انا حقیقی اوست، اوست که میتونه بگه من. حلاج هم به او رسید که گفت اناالحق.

اون من که انا حقیقی است و اناالهی است اگر ظهور بکنه اونوقت اگر اون انا را اون من را بپرستیم یعنی خود پرست بشیم اون رواست. اون من رو اگر بپرستیم، وقتی ظهور کرد؛ رواست. چنانکه میفرماید:

ما در او و او به ما آمد دفین

من غلام مرد خود بینی چنین
غلام اون کسی که خود بین بشه، خود پرست بشه، اگر آن انای الهی اون انایی که شیخ محمود فرمود: «انانیت بود حق را سزاوار» ظهور کرد، اون رو اگر ببینیم و خود بین باشیم عالیست و نیکوست.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه دهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر