برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

جلسه هشتم: کَرْمَه - Karma

بسم الله الرحمن الرحیم



سخن در آیین بودا بود و سخن به کَرْمَه کشیده شده بود. بنده بِنا داشتم که امروز درباره اون چیزی که در آیین بودا میگویند «جان بودایی» یا «جوهر بودایی» مطالبی رو عرض بکنم. ولی حین آماده کردن مطلب، مطالبی از مثنوی مولوی؛ کتاب بزرگ این شیخ بزرگوار به ذهنم رسید که دیدم که به کَرْمَه یعنی بحث قبلی ما در هفته گذشته و هفته قبل از اون در جلسه گذشته و جلسه قبل از اون ارتباط پیدا میکنه. دیدم که تطبیق مناسبی است میان آنچه بوداییان میگویند و آنچه که مولوی فرموده است. البته مطالب مولوی چنانکه در موارد دیگه سطحش بسیار بالاتره، در واقع قابل قیاس نیست؛ یعنی مقام مولوی با مقام  بودا، با مقام در واقع آن حضرت، حضرت بودا؛ قابل قیاس نیست. من شخصا، نمیدانم درست میپندارم یا نه؛ ولی مطالب مولوی رو در چنان اوجی میبینم که خیلی خیلی از مطالب بودا بالاتره. 

به هر حال سخن در کَرْمَه بود و گفتیم که کَرْمَه کاره و اصلا از لحاظ لفظ، لفظ کَرْمَه با کار فارسی ارتباط داره. کَرْمَه کاریست که هر کس طوعاً یعنی از روی شوق و آرزومندی انجام میدهد. هرکسی در این عالم کاری رو از روی طوع شوق و آرزومندی انجام میدهد. در منازل السائرین جناب خواجه عبدالله انصاری در تعریف اراده جمله ای آورده است. ابتدا عرض کنم که بودا فرموده که: مقصود من از کَرْمَه اراده است Ketana یعنی اراده. از اراده است که عمل سرمیزنه؛ یعنی چیزی بر تن بر زبان و بر جان جاری میشه بر دل جاری میشه. 

به همین جهت مراقبت از این سه تا اونچه که بر تن جاری میشه، اونچه که بر لسان جاری میشه، و آنچه که بر دل جاری میشه؛ فوق العاده مهمه. و عرض کردم که در مقام تطبیق ما میتوانیم به حدیث معروف «لا يستقيم ايمان احد حتي يستقيم له قلبه» اشاره بکنیم که ایمان هیچکس به استقامت نمیاد مگر اینکه دلش مستقیم بشه، و دلش مستقیم نمیشه مگر اینکه زبانش و زبانش به استقات نمیاد مگر اینکه عملش کاملا قابل تطبیقه. به هر حال بودا فرموده که مقصود من از  کَرْمَه اراده است. اونوقت جناب خواجه عبدالله درباره اراده در کتاب منازل السائرین فرموده است که: اراده اجابت دعوتهای حقیقت است با آرزومندی. (با آرزومندی ترجمۀ طوعا هست یعنی از روی کره و اکراه نه؛ بلکه از روی طوع و شوق و آرزومندی، هر کس چیزی رو طوعا شوقا و از روی آرزومندی طلب میکنه در عالم.) یعنی هر کس اجابت میکنه فراخوان الهی رو، خداوند هر کسی رو فرا میخواند. (که البته فراخواندن الهی توسط فراخواندن ولی اوست، ولی الله همه آدمیان رو فراخوانده است و ماقبول کردیم) هر کس به کاری ایستاده.
هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند

بنابر این کَرْمَه اراده است هر آدمی ای یک کَرْمَه است. هر آدمی ای یک اراده است. یعنی هر آدمی ای بیش از آنچه که مجموعۀ نظریاتی باشه تئوریهایی باشه دربارۀ این چیز و آن چیز یک فعله، عرض کردم که در قرآن در مورد فرزند حضرت نوح میفرماید که: «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ» این یک عملی است که غیر صالح هست. پس آدمی عمله، آدمی کَرْمَه است؛ آدمی اراده است.

باز این جمله رو در کتاب صد میدان خواجه عبدالله ما میخوانیم که: هر آدمی ای آن کند که سزای اوست، و از هر کس آن آید که در اوست. بعد بلافاصله استناد میکنه اون بزرگوار به آیه قرآنی: «كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ» یعنی: هر کسی بر شاکله خودش عمل میکنه. سعید، سعادتمند؛ بر شاکله سعادت عمل میکنه. شقی کسی که اهل شقاوته بر شاکله شقاوت عمل میکنه.

«السعيد سعيد في بطن أمه، والشقي شقي في بطن أمه». خوب این یعنی چی؟ یعنی اینکه هر آدمی ای یک کَرْمَه است، یک اراده است و این کَرْمَه میراث اوست. این میراث، میراث ازلی اوست. یعنی چی؟ یعنی سعید، اون کسی که سعادتمنده نمیتونه شقاوت رو طوعا یعنی با شوق و آرزومندی طلب کنه، بهش نمیسازه؛ و شقی اون کسی که شقاوتمنده نمیتونه سعادت رو طوعا و با آرزومندی و شوق بخواهد و طلب کنه. این است معنی اینکه: سعید، سیعد است؛ سعادتمند، سعادتمند است و شقاوتمند، شقاوتمند است، بنابر این هر کسی رو به کاری فرا خواندند.

اینجا درباره  این مسئله است که ما به این ابیاتی که قبلا در مثنوی خوانده بودیم بر میخوریم که حد بدی و حد خوبی و حد خیر و حد شر مشخص شده، میفرمایند که:
هم‌چنین تاویل قد جف القلم

بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را

لایق آن هست تاثیر و جزا
یعنی کارمایی در کاره، تاثیر و جزایی در کاره، تاثیر و جزایی در کاره.


کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم

عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم

خورد باده مست شد جف القلم
حال معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر
بد رو هم از بدتر فرق نهادم، بنابر این نتیجه این قول ما تا اینجا این است که: هر آدمی ای یک کَرْمَه است یک اراده است و یک عزمه، هر کسی رو بهر کاری خواندند و این میراث اوست سعید سعید است فی بطن امه شقی شقی است فی بطن امه. سعید سعادتمند نمیتواند شقاوت رو طوعا طلب کنه از روی شوق. و شقی نمیتواند سعادت رو از روی طوع و رغبت طلب بکند.

اینجا در تطبیق ما به این اشعار بر میخوریم در کتاب بزرگ ملکوتی مولوی علیه الرحمة، میفرماید که:

سنت بد کز شه اول بزاد

این شه دیگر قدم در وی نهاد
هر که او بنهاد ناخوش سنتی

سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند

وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان

در وجود آید بود رویش بدان
رگ رگست این آب شیرین و آب شور

در خلایق می‌رود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب

آن چه میراثست اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری

شعله‌ها از گوهر پیغامبری
شعله‌ها با گوهران گردان بود

شعله آن جانب رود هم کان بود
هر که را با اختری پیوستگیست

مر ورا با اختر خود هم‌تگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب

میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خون‌ریزخو

جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران

که احتراق و نحس نبود اندر آن
راسخان در تاب انوار خدا

نی به هم پیوسته نی از هم جدا
هر که باشد طالع او زان نجوم

نفس او کفار سوزد در رجوم
نور غالب ایمن از نقص و غسق

درمیان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها

مقبلان بر داشته دامانها
و آن نثار نور را وا یافته

روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نابده

زان نثار نور بی بهره شده
جزوها را رویها سوی کلست

بلبلان را عشق با روی گلست
رنگهای نیک از خم صفاست

رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف

لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا می‌رود

از همانجا کامد آنجا می‌رود
از سر کُه سیلهای تیزرو

وز تن ما جان عشق آمیز رو
 
-         التفات به میراث بکنید التفات بفرمایید نیکوان میراٍث دارند از خوش آب، خوش آبی به آنها دادند.
-         این که در وجود هر کسی چه نوری غالبه، غلبه با چیه.
-         اشاه هست به حدیث: «قلب المومن بين اصبعين من اصابع الرحمن» دل مومن بين دو انگشت از انگشتان الهی است که دو انگشت لطف و قهر است.


بنابر این دل هر کسی، بین دو انگشت خداست، دو انگشت لطف و قهر و به بیانی که شنیدید. بنابر این عرض کردیم که هر آدمی ای یک اراده است، یک کَرْمَه است، یک نیّت است، یک قصد است. لغت قصد در فارسی میشه آهنگ، بنابر این هر آدمی ای یک آهنگه؛ اتفاقا این آهنگ فقط به معنای قصد نیست، بلکه به معنی موسیقایی اش هم هست. در وجود هر کسی یه موسیقی برپاست. یا خوش آهنگی در وجود شخص است، یا بد آهنگی . این برمیگرده به اینکه اون دو انگشت رحمان کدام دو انگشت است، انگشت لطف است یا انگشت قهر است. قصد خوب، خوش آهنگیست؛ نیت خوب، خوش آهنگیست. قصد بد، بد آهنگی است؛ نیت بد، بد آهنگی است. اونوقت قصد که متوجه چیزی شد وقتی که ما قصد میکنیم، قصد ما به چیزی متوجه میشه و تمرکز پیدا میکنه، تبدیل میشه به همّت. پس همت همون قصد تمرکز یافته است. اینکه ما گاهی همّت میطلبیم، یعنی میطلبیم که این قصد ما جمع بشه در یک نقطه و از تفرقه نجات پیدا کنیم. اونوقت قصد که تحقق پیدا کرد مبدّل میشه به عزم، ما عزم میکنیم. عزم که کردیم، که قرآن میفرماید:« فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ» هنگامی که عزم کردید دیگه پس به خدا توکل بکن. 

وقتی که عزم میکنیم در واقع قصد ماست که تحقق پیدا کرده. تحقق قصد رو میگند عزم و عزم همون تصمیم است. بنابر این اگر بخواهیم مطلب رو یک بار دیگر خلاصه بکنیم هر آدمی ای یک کَرْمَه است. یک اراده است، یک قصده، یک نیّته، یک عزمه یک تصمیمه. قصد که میکنیم روی دلمون رو به جانب چیزی قرار میدیم روی می آوریم. پس هر آدمی ای روی آوری است. روی به عربی وجهه و وجه لغت توجّه رو میسازه، پس آدمی اصلا توجهه؛ نه به معنای روانشناسیش که Attention است. بلکه به معنای عرفانیش که یعنی هر آدمی ای روی به جانب چیزی داره، وجه او به جانب چیزیست، نظر او به جانب چیزیست. اصلا میتونیم بگیم هر آدمی ای نظره. اصلا میتونیم بگم هر آدمی ای چشم است، چشمیست بر دوخته، چشمیست برنهاده، مینگرد. این نگران بودن به دو معنا یکی به معنای نگریستن و یکی به همان معنایی که حالتی همراه با قبض و خوف و رهبت و هیبت، اصلا اصل وجود آدمی است. آدمی است و نگرانی، آدمی است و نظر، آدمی است که نظر دوخته. انتظار هم به همین معناست. انتظار هم از همین نظر است. حج هم که میگیم به همین معناست، چون حج هم که قصده. حج، اصلا حَجّه به عربی یعنی قَصَدَ، قصد کرد. زیارت هم به همین معناست. بنابر این اگر یک بار دیگر مطلب رو تکرار بکنیم:  آدمی یک کَرْمَه است، اراده است، قصدِ، عزمِ، وجهِ، رویِ، چشمِ، نظرِ

اونوقت از تصمیم و عزم و قصد است که کنش پدید میاد. و این  سخن بوداست که کَرْمَه بر تن و بر زبان و بر دل جاری میشه. وقتی که بر تن و زبان و دل جاری شد عمل پدید میاد Action  پدید میاد کنش پدید میاد. فعل پدید میاد عمل پدید میاد. پس میتوانیم بگیم که: آدمی عمله، آدمی هیچ چیز نیست جز عمل. آدمی کاریست که میکنه، هر آدمی همون کاریست که میکنه. و عمل هر کس کارمای اوست. و عمل هر کس میراث اوست. و عمل هر کس وحدت شخصی وجود او رو بیان میکنه.

زمینه عمل، زمینه کنش، آزدیست اختیار است. یعنی اگر آدمی عمل است حقیقت وجود آدمی عمل است، کنش است. این کنش یک کنش خاصی نیست که امروز مثلا این کار رو میکند فردا... اصلا حقیقت وجودش کنشه. کارماست، کاره. اگر چنین است اونوقت به این نتیجه میرسیم که یه مبنای تکوینی لازم داره کنش، اون مبنای تکوینی اختیاره. یعنی اگر کنش، یعنی اگر اختیار نبود اگر آزادی نبود، چطور ممکن بود که آدمی بتونه کنش باشه عمل باشه؟ فعل باشه؟ اینجاست که بار دیگر از مولوی کمک میگیریم: «اختیاری هست ما را بیگمان» اگر بخواهیم مطلب رو بار دیگر تکرار کنیم این بار میگیم که: هر آدمی ای کَرْمَه است، هر آدمی ای قصده، هر آدمی ای عمله، هر آدمی ای اختیاره، اختیار منم، من اختیارم.
اختیاری هست ما را بی‌گمان

حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز نگوید کس بیا

 از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر

یا بیا ای کور تو در من نگر
کس نگوید سنگ را دیر آمدی

یا که چوبا تو چرا بر من زدی
اختیاری هست در ظلم و ستم

من ازین شیطان و نفس این خواستم
سگ بخفته اختیارش گشته گم

چون شکنبه دید جنبانید دم
اسپ هم حو حو کند چون دید جو

چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار

هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس

شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد

اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو

عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو

زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار

بهر تحریک عروق اختیار
می‌شود ز الهامها و وسوسه

اختیار خیر و شرت ده کسه
چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش

تو ببینی روی دلالۀ خویش
-         پس این اختیارها که ما داریم. اختیار میکنیم میل داریم، این دلاله است اینه که ما رو دلالت میکنه بسوی اسن کار و اون کار و این عمل و اون عمل.
-         همه فر شته ها از صبح تا ضب عرضه داری میکنند خیرها رو عرضه میکنند تا ببینند کی رغبت میکنه به خیر. کی رغبت میکنه؟ اونکه کارمای مناسب داره اونکه میراث مناسب داره، اونکه سعیده.
-         اختیار خیر و شرت ده کسه: و جای دیگر میفرماید که «در میان لشکر اویی بترس» این لشکری که عرضه داری میکنند خیر  شر رو برپا میدارند تا کی دلش به جانب چی رغبت پیدا بکنه.
-         اگر پرده غیب برخواست آدمی اونوقت میبینه که کی بوده او رو میخوانده، کی بوده که در وجودش رغبت ایجاد میکرده. کی بوده که در وجودش میل ایجاد میکرده میفهمه که سر منشاء عزمها و مقصدها و تصمیمهاش چی بوده. فکر میکرده خودش بوده، خودش بوده که اختیار داشته عزم کرده تصمیم گرفته این کارو کرده آن کارو کرده، اما پرده که برافتد میفهمد که کی بوده که او رو به این کارها وامیداشته. کی بوده که حب این کارها رو در دلش می افکنده.  

بنابر این سخن ما به اینجا رسید که آدمی اختیاره و همینجاست که آدمی رو از دیگر موجودات ممتاز میکنه، چون هیچ موجودی به این معنی اختیار نداره، هیچ موجودی از خودش برون نمیشه هیچ موجودی بسوی مقدورات خودش، خودش رو نمی افکنه. این اختیار بعضی حکما گفته اند یک ورطه ایست بی بنیاد. یک مغاکی است که اصلا در حد مفهوم نمیگنجه، یعنی به لفظ و عبارت در نمیاد. اختیار منم، شمایید، اما چیست اختیار؟ این رازه. به این راز کسی پی نمیبره. مگر اونها که رسیده اند مگر بزرگان، بزرگان به این راز میرسند. بزرگان بینا شدند به اینکه این اختیاری که در ماست چیه. والا در حد عقل و هوش متعارف ما قرار نمیگیره. به هر حال آدمی کنشه آدمی عمله اما این عمل به انجام ندادن و نکردن صورت ظاهر فعل نیست. نکته عجیبی است چه بسا که ما ظاهرا کاری نمیکنیم، گوشه ای نشستیم هیچ کار نمیکنیم نه دستمون به کاریست نه پامون به کاریست اما در فعلیم، در عملیم در کنشیم. یعنی چی؟ یعنی اختیار ما برقراره. این دو طریق به هر حال در مقابل ما هست. گفتیم که فرشتگان و دیوان عرضه داری میکنند، اما خودشون می گویند که ما زور و تحکم به کار نمیبریم، نشستیم ببینیم کی دعوت ما رو اجابت میکنه، کی دست قبول به ما میده، کی خودش طوعا رغبتا با شوق و رضا مندی و آرزومندی ما رو طلب میکنه. این است که میفرماید قرآن که: «وَ هَدَیناهُ نَجدَین» دو راه در پیش آدمی است.
 

این سو کشد با ناخوشان وان سو کشد سوی خوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها
این سرنوشت آدمی است که عین اختیاره، اما سخن این است که: ما در عین اینکه اختیاریم، در اختیار داشتن خودمون، اختیار نداریم. خیلی عجیبه، یعنی اختیار قَدَر ماست، اختیار را بر ما خواستند، اختیار تقدیر ماست. ما نمیتونیم کاری کنیم که اختیار نداشته باشیم. ما چه بخواهیم چه نخواهیم ما رو  اینگونه ساختند و همین است که نگرانی ما، همین است که سر منشاء خوف ما، همین است بار گرانی که بر دوش ما که این اختیار بدست ماست. اما گفتم این اختیار قدر ماست تقدیر ماست این است که باز از زبان آسمانی مولوی کمک میگیریم، میفرماید که: «اختیارات اختیارش هست کرد» اگر اختیار او نبود که ما اختیار پیدا نمیکردیم.


اختیارش اختیارت هست کرد

اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند

امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار

هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را

تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد

اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند

بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود

وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی

هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار

ساجد اندر اختیارش بنده‌وار
چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند

اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی

بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

-         هر موجودی رو خدا با اختیاری که به او داده، کمندی در گردنش افکنده. پس اون کمندی که ما رو گرفتار کرده اختیارمونه، پس ما در دست اختیار خودمون گرفتاریم. ما در دست خودمون گرفتاریم، اختیاریم. ما در دست خودمون گرفتاریم، که جز اختیار چیزی نیستیم. اون کمندی که همه ما در اون گرفتاریم اختیار ماست.
-         نوی:  نوا.
پس چاره چیه؟ چاره اینه که بی اختیار بشیم، بی اختیار شدن یعنی نجات پیدا کردن از دست خود. این است که این سخن بودا که سخن بسیار عالی است که فرموده است: فقط اَرَهَتها Arhat)یعنی اونها که گذر کردند از این دریای اختیار؛ و فقط بوداها هستند که کَرْمَه ندارند. اونجاست که ما از زنجیرۀ عمل نجات پیدا کردیم فقط بزرگانند، فقط مشایخند که کَرْمَه ندارند، از اونها که بگذریم همه ما در دست خودمون، در دست اختیار، در دست عمل، در دست action ، در دست عزم، در دست قصد، در دست اراده و در یک کلام در دست کَرْمَه گرفتاریم. 

به آخر بحث داریم میرسیم که اگر چنین است، هیچ راهی نداریم هر که با او بود آزاده، هر که بی او بود گرفتار کَرْمَه است، یعنی گرفتار اختیاره یعنی اختیارش دست خودشه و بیچاره است. این است که باز مولوی زبان آسمانی خودش رو می گشاید، می فرماید که:
زین سبب پیغمبر با اجتهاد

نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست

ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنکه آزادت کند

بند رقیت ز پایت وا کند
چون به آزادی نبوت هادیست

 مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید
چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حق‌اند این پیغامبران
نی غلط گفتم که نایب با منوب

گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نی دو باشد تا توی صورت‌پرست

پیش او یک گشت کز صورت برست
  
-         آزادت کند: تو رو از Karma نجات بده منو از Karma نجات بده، منو از دست خودم و اختیار خودم نجات بده، منو بی اختیار بکنه.
-         خدا که در عیان نمیاد، دیده نمیشه.
-         نایب حق اند یعنی چی؟ یعنی خدا یکی اینهام دو تا، مثل مثلا یه رئیس شرکتی که اون مدیر شرکته یکی هم قائم مقامشه، خوب ایشون هست قائم مقامش هم هست وقتی که خودش هست قائم مقامش ساکته؛ آیا اینجوریه؟ اما نایب حق اند یعنی چی؟ میفرماید: «نی غلط گفتم که نایب با منوب» یعنی نایب با اون کسی که از طرف او نیابت داره؛ یعنی منوب. نایب با اون کسی که از طرف و نیابت داره «گر دو پنداری قبیح آید نه خوب» اگر اینها رو دو نفر پنداری قبیه. «نی دو باشد تا توی صورت‌پرست» این دویی از تو بر میخیزه از من برمیخیزه.« پیش او یک گشت کز صورت برست» بهمین جهت میفرماید که:

ما مفتخریم که گرد کعبه صدق، که در روزگار ما در این دیار است میگردیم گه گاهی و انشاالله که سلامت باشند، عمرشون به بلندای آفتاب دراز باشه. 



گر مرا دیدی خدا را دیده ای

گرد كعبۀ صدق بر گردیده ای
خدمت من طاعت و حمد خداست

تا نپنداری كه حق از من جداست
چشم، نیكو باز كن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

و بالاخره سخن آخر اینکه ممکن است اشکالی مطرح بشه که اگر همه چیز در دست خداست اگر همهچیز دست بزرگانه اگر نجات ما دست بزرگانه اگر بخواهند اهل نجاتیم اگر نخواهند اهل شقاوتیم اگر همه چیز بدست اونهاست خوب این به جبر و به تعطیل نمیکشه؟ که شخص بگوید که خوب همه چیز که دست بزرگانه عمل من چیست؟ اینجاست که باز بار دیگر و در ختم مقال از قول آسمانی مولوی کمک میگیریم، اونجا که فرموده است:« قول بنده ايش شاء الله کان» اونجا که بنده میگه هر چی خدا بخواد همون میشه این «بهر آن نبود که تنبل کن در آن» این برای تنبلی و رکود نیست


بلکه تحریضست بر اخلاص و جد 

که در آن خدمت فزون شو مستعد
 حالا یعنی چی چطوری؟ مثالش اینه:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

کار کار تست برحسب مراد
اتفاقا بر عکسه؛ میفرماید که: اگر به من بگویند هر کاری بخوای دست خودته، اختیارت دست خودته، همه اختیارت دست خودته؛ اتفاقا اینجاست که تو میتونی بگی خوب اگه دست خودمه نمیخوام کار کنم، میخوام برم تنبلی کنم. اتفاقا اختیار با تنبلی میسازه:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد

کار کار تست برحسب مراد
آنگهان تنبل کنی جایز بود

کانچه خواهی و آنچه گویی آن شود
چون همه چی دست خودته دیگه: میتونیم تنبلی بکنیم و بریم بگیم اینطور بشود، خوب میشود. آنطور بشود خوب میشود. اما « چون بگویند ایش شاء الله کان» وقتی که میگویند همه چی دست خداست و هر چه او بخواد میشه، حکم حکم اوست مطلق جاودان؛

پس چرا صد مرده اندر ورد او

بر نگردی بندگانه گرد او
خوب اگه همه چی دست اوست، چرا بنده او نمیشی؟!

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر

خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود

تا بریزد بر سرت احسان و جود
مگه این نیست وقتی که میگویند ایشون وزیرند، همه کار دست ایشونه؛ خوب ما میریم با ایشون طرح میریزیم دور ایشون؛ بالاخره از ایشون یه چیزی به ما برسه. یا گریزی؟ کدوم کارو میکنیم ما؟ میری به او میچسبی، یا گریزی از وزیر و قصر او؟ این نباشد جست و جوی نصر او. اگر یاری او رو میخوای که از او فرار نمیکنی.

باژگونه زین سخن کاهل شدی

منعکس ادراک و خاطر آمدی
اشتباه ما فهمیدیم، فکر کردیم که تذکر جباریت الهی (جبر را نمیگیم) این که سر و کار ما با جبار مطلق است، ما رو به تنبلی میکشونه و ما باید تنبلی بکنیم؛ نه ما اشتباه فهمیدیم.

امر امر آن فلان خواجه‌ست هین

چیست یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست

کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین

یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد

تا شوی نامه سیاه و روی زود
خوب ملاحظه میکنید که آنچه که بودا فرموده، گویی که سخن الکنی است، بسط پیدا نکرده جوانبش باز نشده، اما در لسان واقعا آسمانی مولوی این شیخ بزرگوار مطلب به نهایت درجه باز میشه، تفصیل پیدا میکنه و آشکار میشه.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه هشتم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر