برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

جلسه دوازدهم عرفان تطبیقی - ادامه مبحث جان بودایی

بسم الله الرحمن الرحیم


الحمدو لله رب العالمین سخن در آیین بودا بود و در یکی دو جلسه اخیر، سخن به این مبحث کشیده شده بود که: من که هستم؟ من کیم؟ منِ ما چیه؟ عرض کردیم که در گفتار بزرگان دین، میبینیم که دو تعبیر هست. در گفتار مشایخ، بزرگان گاهی میفرمایند که باید به خود رسید، و گاهی میفرمایند که: این راه من و ما برنمیداره از من و مایی باید گذر کرد. شعر مغربی رو خواندیم که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی

بی مغربی مشارق انوار گشته ای
پس معلوم میشه از این دو من یکیش توهمه، یکیش نیسته، یکیش در حقیقت وجودی نداره. به تعبیر آیین بودایی در نتیجه تجمع دائم احساسها ادراکها و اغراض و نیتهاست که حاصل شده. چون همیشه چنین حس میکنیم چون همیشه  چنین  درک میکنیم چون در خودمون همیشه این عزم و نیتها رو میبینیم فکر میکنیم که منی در کاره! درحالیکه منی در کار نیست، این توهّمه! این من همون منی است که بایستی که کنار بره! و در واقع این من بازگشت میکنه به جسمانیت وجود ما، جنبه بشری وجود ما.

حکایت عیاض رو بزرگان معمولا ذکر فرمودن در کتابهای مختلف که او با اینکه به مکنتی رسیده بود برای خودش دیگه جاه و جلالی داشت اما اون چارق و پوستین روزگار درواقع غلامی رو روزگار به یک معنی مسکنت رو حفظ کرده بود. تصور بفرمایید که کسی در یک بارگاه بزرگی همه اسباب شکوه و جلال براش فراهمه، یک پوستین و چارق کهنه و پاره ای رو یک گوشه ای حفظ کرده باشه. نوشته اند روزی از او پرسیدند که این چیه؟ سر این چارق و پوستین چیه؟ جواب داد که این چارق و پوستین منم. و دیگه هر چه علاوه بر این میبینید لطف سلطانه. والا من این چارق و پوستینم. این است که مولوی میفرماید که:
گفت من دانم عطای تست این

ورنه من آن چارقم و آن پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت

هر که خود بشناخت یزدان را شناخت1
چارقت نطفه ست و خونت پوستین

باقي اي خواجه عطاي اوست اين
1.       هر که خود بشناخت یزدان را شناخت: یعنی هر که به چارق و پوستین خودش رسید، فهمید که چارق و پوستینش چیه؛ و بقیه اش چیز دیگریست، از دیگریست، از او نیست.

بنابر این از این دو من یکی باطله و یکی توهمه، و دیگری حقه. اون که حقه در آیین بودا از اون تعبیر میکنند به جان بودایی. در تعبیر جان بودایی کلمه بودایی وصفه یعنی اون جانی که وصف بوداییت در او باشه متصف به صفت بوداییت باشه. این چه جانیست؟ در حقیقت جان بودایی جانیست که به گوهر بودایی خودش پی برده. و از من وهمی خودش وارسته. فهمیده که بیرون زمانه بیرون مکانه، بیرون مالکیته.
لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبلش آخر کجاست
ماضی و مستقبلش آخر ز تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست
بیرون زمانه بیرون مکانه، بیرون مالکیته، بیرون تعلقاته، بیرون ربطها و پیوندها به زن و فرزند و خانه و ملک و شغله، فردِ و تنهاست، تنهای تنهاست! اون جانی که به این گوهر بودایی بودن خودش بودا پی برده جان بودائیست. در متن اینطور گفتند که:

طبیعت بودایی یا گوهر بودایی یا بوداییت چیزیست که حالت بودا شدن را میسازد . طبیعت بودایی در هر یک از ما هست و تنها با از میان رفتن هوی و هوس و هر گونه آلودگیست که میتوان به آن دست یافت در متنهای بودایی در این باره چنین آمده است. جان انسان طبیعت بودایی دارد، که آن را از دیگران نمیتوان یافت.

یعنی کسی از طریق دیگران به جان بودایی خودش  نمیتونه برسه، آدمی از طریق هیچ  چیز به جان بودایی خودش نمیتونه برسه الا از طریق جان خودش، این است که شیخ بزرگوار ملا محسن فیض کاشانی میفرماید که: « خویش را در خویش پیدا کن » یعنی به توسط جان با پای جان جان رو پیدا کن و خود رو پیدا کن. هینطور که اگر کسی تشنه باشه آب نوشیدن دیگری برای او سودی نداره و اگر مثلا زنی وضع حمل داشته باشه زاییدن دیگری برای او سودی نداره این دردی است که هر کسی خودش باید، شخص خودش بایستی که تحمل بکنه. این جان بوداییم هر کسی باید از طذیق خودش پیدا کنه. بیرون از همه ربطهاست بیرون از همه پیوندهاست بیرون از همه ملکیت هاست بیرون از زمانه بیرون از مکانه این رو شیخ فرید الدین عطار نیشابوری در منطق الطیر ضمن حکایتی لطیف چنین آورده است که:
می‌شد آن سقا مگر آبی به کف

دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان

پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر

چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا

زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر

از برای نو به گندم شد دلیر
کهنه ها جمله به یک گندم فروخت

هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش

عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد

کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت

هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی

نیست کار ما و کار هر کسی
بنابر این این جان بودایی چیزی نیست که ما از دیگری بگیریم یا از دیگری بیاموزیم، هر کس باید سر چارق و پوستین خودش بنشینه. و تا دل نبره از هر چیز و هر چه که هست با چارق و پوستین خودش نمیرسه یعنی نمیرسد به اینکه هیچ نیست، نمیرسد به اینکه توهمه، باطله.

متنی که میخواندیم اینطور ادامه میدهد که: این جان بودایی را میتوان به مردی مانند که در جامه خود گوهری دارد و از آن آگاه نیست یا به مردی که در جستجوی غذاست حال آنکه در انبار خود گنجی دارد سرشت جان همه موجودات پاک است. «كل مولود يولد على الفطرة» یعنی بر اون جان بودایی، بر اون فطرت پاک الهی سرشته شده و در اصل خودش به شهوات آلوده نیست. چون آسمان است که هرگز آلوده میشود.

در جای دیگر آمده است که: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا مینامم. جمله بسیار جالبیست: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا مینامم. پس همه گرفتاری ما آلودگیهایست که حجابی شده بر جان اصیل و بودایی ما. همین مطلب رو در کتاب شریف پند صالح در صفحه 96 در پاورقی که بعدا مرقوم فرمودند چنین آمده است که: مومن پس از بیعت و اطاعت اوامر و نواهی قالبیه و قلبیه و ریاضات و مجاهدات دیده دل را (که این دل در حقیقت همون جان بودایی است، همون فکرت پاک بودایی است، همون جان بودایی است، مقصودم همین جمله است:) دیده دل را که در پس پرده های ضخیم هواهای نفسانیه مستور و پنهان بوده است باز کرده آن چه نادیدنی بود میبیند چنان که هاتف علیه الرحمة میفرماید:
چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی
و در این متن دیگری که از آثار بوداییان است در صفحه 87 چنین میخوانیم که: داستانی کهن آمده است از مردی که از مستی به خواب رفت، دوستش چندان که میتوانست در کنارش ماند اما چون ناچار به رفتن بود و نیز نگران آنکه مگر یار خفته اش نیازمند شود جواهری در جامه مرد مست پنهان گذاشت و رفت. چون آن خفته مست به خود آمد از آنجا که نمی دانست دوستش جواهری در جامه او پنهان نهاده است در تنگدستی و گرسنگی به آوارگی افتاد. (این مردی که تازه هشیار شده، به خود آمده؛ خود ماییم. ماییم که نمیدانیم در گریبانمون  جان بودایی هست، مایی که نمیدانیم در مکنت در سلطنت در شوکت و در جلال از همه شاهان عالم پادشاهان ظاهری عالم بالاتریم مکنت ما بیشتره سلطنت ما پر شکوه تره، روزگار رو به تنگدستس به آوارگی به مسکنت به غمها به قصه ها می گذرونیم.) پس از دیر زمانی آن دو یار دیگر بار به هم رسیدند و آن دوست از مرد فقیر آواره درباره جواهر پرسید و گفت تا آن را بیابد. ( همه تلاش بزرگانم همینه که میخواند به ما بگند که سر در گریبانتون بکنید ببینید چیه ببینید چه دارید ببینید که هستید) مردم نیز چون آن یار مست در این جهان زادن و مردن سرگشته اند و در تعب میگذرانند و از آن گوهر پاک و درخشان که در جان نهان آنها نهفته است یعنی جواهر بی بهای سرشت بودایی (اون فطرت پاک، اون دل آسمانی) بی خبرند. هر اندازه هم مردم از این امر غافل باشند که هر کسی این سرشت والا را در خود دارد و هر چه هم که به تباهی جهل فرو شده باشند بودا باز به ایشان امید دارد. زیرا میداند که حتی در حقیرترین و خوارترین کس آنان همه فضائل بوداگری بالقوه وجود دارد پس بودا ایمان آنانی که فریفته غفلت شده اند و به جان بودایی خود بصیرت ندارند بیدار میکند. آنان را از بند وهم و پندار باطلشان رها می سازد و می آموزد که میان آنان و بودا بودن در اصل تفاوتی نیست.  (چندان فاصله ای نیست.)

ولی از همه این متنها که بگذریم همینطور که در گفتارهای سابق هم شاید التفات فرمودید و تصدیق بفرمایید اقوال مولوی از همه شیرین تر است، ببینیم او چطور میفرماید:  میفرماید که:

حق همی‌گوید نظرمان در دلست

نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد نه به پست1
در گل تیره یقین هم آب هست

لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زانک گر آبست مغلوب گلست

پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست

آن دل ابدال یا پیغامبرست2
پاک گشته آن ز گل صافی شده

در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده

رسته از زندان گل بحری شده
آب گل خواهد که در دریا رود

گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل

گل بماند خشک و او شد منتقل
آن کشیدن چیست از گل آب را

جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه آب و خواه نان
و در جای دیگر فرموده است:
سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم

حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانک آب در گل سر کشد

که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
آب ما محبوس گل ماندست هین

بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

2- دل بزرگان.

ای خدا ما رو از دست گل نجات بده! ای خدا اونجایی گیر کردیم که هر کسی به گل بازی مشغوله، اصلا عالم جای گل بازیست، جای خاک بیزیست ، چه می کنند خلق عالم؟ خاک می بیزند. مثلا باغ میخرند، مگه باغ غیر خاکه؟ مبل میخرند، ماشین میخرند، مگه غیر خاکه؟ خاکها را از این دست به اون دست میکنند، پول میدند بالاش. زندگیمون اینه دیگه:خاک بیزیست، گل بازی است، عمری گل بازی میکنیم! میفرماید که: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. در این گل، یک آبی هست که اون آب؛ همون جان بودایی ماست، همون سرشت بودایی ماست. بنابر این: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. ای بحر رحمت، اون جان اصیل حقّانی ما را از این گل و گل بازی نجات بده!

اکنون مساله ای که مطرح است این است که خوب این جان بودایی در تک تک افراد هست. در همه آدمیان این جان بودایی هست. اکنون این سوال مطرح است که: این جان بودایی این سرشت اصیل حقّانی، که در همه افراد هست؛ چه نسبتی داره با بودا؟ التفات کنید بودا اسم خانوادگیش اسمی که پدرش روش گذاشت سیذارتا بود، با اون شخصی که پدرش اسمش رو سیذارتا نهاد و در کاخ زندگی میکرد و بعد ترک کاخ کرد و بعد مقام بیداری رسید به بینایی رسید. این با اون بودا چه نسبتی دارد؟ به بیان دیگر جان بودایی در من است جان من است و بودا یه شخص دیگریست. من منم و اسمم مثلا علی است عباس است حسن است، خوب چه ارتباطی داره با او که بوداست؟ خوب من منم، من برای خودم تولدی دارم، بودا برای خودش تولدی داره. بالاخره من منم، بودا بوداست. زندگی ما هر کدام از ما با زندگی اون بزرگوار متفاوته، چه نسبت است میان جان بودایی و وجود شخص بودا؟ اینجاست که بهترین کار به نظرم این است که دوباره به خود متون بودایی التفات کنیم. در متون بودایی آمده است که:

سالکی از استاد خودش میپرسه بودای مقابل ما کیه؟ (خوب بودای مقابل ما پیداست که مقصودش مجسمه بوداست، یعنی اون تمثال بودا، اون تمثالی که از بودا ساختند، میگه این تمثال که مقابل ماست این پیکره که مقابل ماست کیه؟) استاد پاسخ داد که: آنکه در معبد است. (یعنی آنکه در معبد است همونه که بوداست، خوب جواب ساده ای داده. شاگرد از استاد پرسیده که بودا کیه؟ گفته همون که در معبد است. یعنی اگر میخوای باهاش روبرو بشی برو در معبد در مقابل پیکرۀ او بنشین و بنگر او را او بوداست)  اما سالک مجددا میپرسد که: آن بودا شکل دارد، بودا کیست؟ (خوب سالک زیرکی بوده، به  استادش میگه که: من به جان بودایی اعتقاد دارم، این بودا که مجسمه بوداست تمثال بوداست. پیکره بوداست در شکل است در فرم است در صورت در زمان است در مکان است، و التفات فرمودید که عرض کردیم اون حقیقت بیرون زمان است بیرون مکان است:
لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبلش آخر کجاست
بنابر این میگوید: آن بودا شکل دارد بودا کیست؟ استاد پاسخ میدهد جان است. بودا جان است. اینجاست که سالک به این تفکر می افته که این جان چیه؟ این چه جانیست؟ آیا روحه؟ آیا بالاتر روحه؟ یعنی تفکر سالک شروع میشه. فکر و خیال او شروع میشه، که اگر بودا جان است جان چیه؟ اینجاست که خطاب به استاد خودش عرض میکند که: جان هنوز دستخوش سنجش است، بودا کیست؟ یعنی اگر شما میگویی جان است، جان من که در معرض تغییره، اندیشه ایست متلون، دگرگون شونده، هر لحظه به جائیست و قراری نداره پس بودا کیه؟ و اینجا که استاد میگوید: نه جان است. یعنی اونجا گفت که جان است، و اینجا برای اینکه تفکر استدلالی مفهومی رو از شاگرد دور بکنه، میگوید نه جان است او، به بیان دیگر دل است، اما دل بیدل است. جانِ نه جان است. یعنی رهرو باید آن را در جان خودش بجوید، اون رو از دیگری نمیتوان آموخت.
ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر

از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر
راه دل بنمود سرّی را قلندر مشربی

راه دل چون باز شد دیدم که صاحبخانه بود
یعنی اون رو بایستی که با جان در جان و از طریق جان پیدا کرد، و در واقع یافت جان، یافت اوست. یادآور غزل بسیار زیبائی است که همه ما شنیدیم.
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده‌ای
 از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی! 
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده‌ای
آه که من دوش چه‌سان بوده‌ام!

آه که تو دوش که را بوده‌ای!
رشک برم کاش قبا بودمی

چون‌که در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم ترا

«بی من بیچاره کجا بوده‌ای؟»
آینه‌ای! رنگ تو عکس کسیست

تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
رنگ رخ خوب تو آخِر گُواست

در حرم لطف خدا بوده‌ای!

خوب، به همینجا ختم کنیم، که اگر نظر مبارکشون بود و در واقع خواستند تشریف بیارند برای زیارت ما مجالی داشته باشیم.

والسلام علیکم و رحمة الله

«جلسه دوازدهم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر