در هنگام که جناب نورعليشاه در کربلا مجاور بود،
مغرضين و معاندين طوماري مشتمل بر طعن و لعن و کفر وي نوشته به امضاء معروفين علما
ميرساندند. من جمله طومار مزبور را براي امضاء به نجف خدمت جناب سيد مهدي
طباطبائي بحرالعلوم برده بودند، سيد مزبور فرمود که اگر مرا در شمار مقلّدين ميدانيد
چه امضاء و تصديق از من ميخواهيد و اگر مرا مجتهد ميدانيد تا بر خودم شخصاً چيزي
از اين مطالب که در طومار است معلوم نشود، حکمي نتوانم نمود، من در نجف هستم و شما
در کربلا و شخص مورد بحث را هم نميشناسم و معرفتي به حالش ندارم در همين اوقات
عازم زيارت کربلا هستم در اين باب از نزديک تحقيق خواهم نمود. اين فرمايش جناب سيد
آنها را ساکت نموده در انتظار گذاشت. جناب سيد هنگام تشرّف به کربلا توسط ملا
عبدالصّمد همداني که مقبول الطرفين بود و به هر دو طرف راه داشت فرمود: ميخواهم اين
شخص نور عليشاه را که جمعي تکفير ميکنند و در صدد قتلش هستند ببينم و از عقايد وي
مطلع گردم، خوب است شما وي را شبي در خانۀ خود دعوت کني که من مخفيانه در تاريکي
شب به ملاقاتش بيايم. ملا عبدالصّمد مطلب را به جناب نور عليشاه عرض نمود، فرموده
بود: مضايقه از ملاقات ايشان نيست و شبي براي ملاقات تعيين فرمود. در شب مزبور
جناب سيد بحرالعلوم هنگام ورود به منزل ملا عبدالصمد من باب احتياط سرّاً به صاحب
خانه ميگويند ترتيب جلوس طوري داده شود که زياد به اين شخص نزديک نباشم و غليان و
ظروف غذا هم هريک جداگانه باشد. به هر حال پس از ملاقات، سيد بحرالعلوم ميگويند:
آقا درويش اين چه همهمه و هياهوست که در ميان مسلمانان انداخته اي؟! جناب
نورعليشاه ميفرمايند: نام من آقا درويش نيست و نورعليشاه است. سيد ميگويد: خوب
شاهي به شما از کجا رسيده؟ فرمود: از جهت
سلطنت و قدرت بر نفس خودم و ساير نفوس. سيد ميگويد: از کجا معلوم
بر ساير نفوس سلطه داشته باشي؟ صاحب خانه ميگويد ناگاه تصرّفي به ظهور رسيد و حال
مرحوم سيد منقلب گرديد و تغييري پيدا و تحيري عجيب حاصل شد که زبان از وصف آن عاجز
است! اين وقت سيد بحرالعلوم به من فرمود: قدري در بيرون اطاق باشيد که مرا سخني
محرمانه است. بيرون خانه رفتم و نشستم تا آنگاه که مرا به درون خواندند. وقتي دو
مرتبه غليان آوردم سيد بحرالعلوم به دست خود غليان را تقديم جناب نورعليشاه نمود
که اول ايشان کشيد سپس در يک ظرف غذا خوردند. آن شب گذشت و جناب بحرالعلوم شبي ديگر
خواهش ملاقات از جناب نورعليشاه کردند. ايشان فرمود: ما را ديگر با ايشان کاري
نيست اگر ايشان کاري دارند بيايند، لذا مِن بعد بعضي شبها آن موقع که کوچهها خلوت
ميشد جناب بحرالعلوم و من عبا بر سر کشيده حضورش مشرّف ميشديم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر