برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

جلسه پنجم: Upekkha - یکسان دلی




بسم الله الرحمن الرحیم

همونطور که به خاطر دارید بحث در آیین بودا بود. و سخن به چهار مقام قدسی و معنوی کشیده شده بود یعنی Brahmavihara (چهار مقام قدسی). یعنی چهار منزلی که اگر کسی در اون منازل مقام کنه خصوصیات برهما در او ظاهره به زبان خودمون یعنی شأن الهی در وجودش هست. این چهار مقام بیشتر به رفتار ما در قبال موجودات دیگه مربوط میشد. ملاحظه فرمودید که این چهار مقام یکی مهر بود که در لسان پالی تعبیر میکنند به Metta و توضیح دادیم. یکی همدردی بود که در زبان پالی میگند Karuna و یکی شاد بودن از شادی دیگران بود که در اون زبان میگند Mudita.

امشب مقام چهارم را عرض میکنیم که بالاترین اون مقاماته و ترجمه اش شاید بشه گفت یکسان دلیست. یعنی شخص به مرتبه یکسان دلی میرسه به هر حال لفظی که اونها گفتند به پالی لفظ Upekkha هست. امشب میخواهیم ببینیم که مقصود اونها از Upekkha چیه؟ خوب همینطور که در جلسات قبل هم دیدید من شخصا خیلی در این جلسه نقشی ندارم، شأنی ندارم. متونیست که انتخاب میکنیم و در خدمتتون میخونیم. به هر حال ملاحظه فرمودید که مهر و همدردی و شادی از اوصاف انسانی بود چنانکه میفرماید:
مهر و رقت وصف انسانی بود

خشم و شهوت وصف حیوانی بود
سخن این بود که چطور ما از این مرتبه خشم و شهوت  بدر می آییم و به مرتبه مهر و رقت میرسیم.
 حافظ هم میفرمود که:
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
به هر حال Upekkha اون چیزی که مورد بحث امشب ماست منزلی است که در آن شخص نه دلبستگی به چیزی داره نه بیزاری از چیزی نوعی حالت بی التفات شدن به دنیاست نوعی مبالات دنیا رو نداشتنه. این البته به معنی این نیست که شخص وظیفه خودش رو انجام نمیده یا نسبت به دیگران بی اعتناست بلکه در وجودش گویی که عالم سرد شده جهان کوچک شده، عالم بر دلش سرد شده؛ بهمین جهت التفاتی به دنیا نداره. این مقامه که میخواهیم یه قدری درباره اش صحبت کنیم. 

متن میگه که یکسان دلی Upekkha، همونی که بحث ماست؛ در دلی پیدا میشود که در بند هشت شرط این جهانی نباشد. یعنی دستخوش ستایش و سرزنش (خوب ما معمولا از ستایش خوشمون میاد از سرزنش ناراحت میشیم.) رنج و خوشی (از رنج گریزانیم به سوی خوشی گرایانیم.) سود و زیان، نام و ننگ [نباشه]. یکسان دلی اون حالتیست که ستایش و سرزنش یکی میشه، رنج و خوشی یکی میشه، سود و زیان یکی میشه، نام و ننگ یکی میشه.

حافظ میفرماید که:  
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
اون مرتبه ای که همه تموجهایی که در قبال ستایش خوشنود میشه و در قبال سرزنش ناراحت میشه پایان میگیره. باز متن میگه که یکسان دلی Upekkha دو تا دشمن داره یکی شهوت است که اگر میل و شهوت و دلبستگی و تشنگی باشه، اون یکسان دلی به هم میخوره. و یکی سخت شدن و قساوت دله، یعنی بی احساسی و سخت شدن دل. باز متن میگه که یکسان دلی زداینده سخت دلی و بیزاریست. حالا بهتر است که به جای اینکه جمله جمله دارم میخونم اصلا یه متنی رو که یه قدری طولانی تره التفات بفرمایید: بودا فرموده است که در جهان سه گونه انسان یافت میشود. آن سه کدامند؟ یکی جانی که چون زخمی آشکار دارد. دیگری با جانی چون آذرخش و سه دیگر با جانی الماس گونه. 

ای رهروان سرشت کسی که جانی چون زخمی آشکار دارد چگونه است؟ او آن است که خشم گرا و زود خشم است. اگر چیزی به او بگویند، خواه چیزی ناچیز؛ از کوره در میرود، خشمگین و آشفته میشود آنرا بروز میدهد و خشم کینه  و ترشرویی نشان میدهد. درست چون زخمی چرکین، که اگر با چوبی یا تکه سفالی به آن بزنند هر چه دارد بیرون میریزد. ای رهروان چنین است آن خشم گرا که خشم کینه و ترشرویی نشان میدهد. چنین کسی گفته میشود که جانی دارد چون زخمی آشکار.

و اما سرشت کسی که جانی چون آذرخش دارد چگونه است؟ او آن است که بنا بر واقعیت میفهمد که این رنج است. یعنی به اون زخمی که در وجودشه پی میبره، گویی که آذرخش برقی که در آسمان پدید میاد و همه فضا رو روشن میکنه در وجودش بناگاه برقی حاصل میشه و میبیند که رنجش از کجاست. میفهمد که این رنج است. بنا بر واقعیت میفهمد که این خواستگاه رنج است، از اینجا حاصل میشه. میفهمد که این راه رهایی از رنجه، راه برون شدش اینه، از این راه باید نجات پیدا کنه. میفهمد که این راهیست که به رهایی از رنج می انجامد. درست چون مردی که با بینایی خوب میتواند چیزها را در تاریکی شب در یک برق آذرخش ببیند. ای رهروان چنین شخصی چهار حقیقت عالی را بنا بر واقعیت میفهمد، چنین شخصی گفته میشود که جانی چون آذرخش دارد.

و اما سرشت کسی که جانی چون الماس دارد چگونه است. او آن است که پس از فرو نشاندن و از میان بردن اون آلودگیها، خود به تنهایی در همین زندگانی یکراست به آزادی دل، به آزادی دانش میرسد. و چون آن را واقعیت بخشید در آن می پاید. یعنی دوام میاره یعنی مقامش میشه نه حالش. همانگونه که چیزی، خواه گوهری یا سنگی نیست که الماس نتواند آن را ببرد، ای رهروان چنین کسی نیز پس از فرو نشاندن آلودگیها خود به تنهایی در همین زندگانی یکراست به آزادی دل آزادی دانش میرسد و چون آنرا واقعیت بخشید در آن می پاید. چنین کسی گفته میشود که جانی الماس گونه دارد.

بر طبق باز متنی که دارند از این چهار مقام معنوی مهر همه را در بر میگیره، یعنی شاید نزدیک باشه به اون شفقتی که به ما دستور دادند که شامل همه میشه. اما همدردی که Karuna است فقط شامل ستمدیدگان و دردمندان میشه. شادی، شادمانان رو در بر میگیره، یعنی شاد بودن از شادی دیگران، اما این یکسان دلی که امشب بحث میکنیم نیک و بد را در بر میگیره، خوش و ناخوش رو در بر میگیره. دوست و دشمن رو در بر میگیره.

تصور میکنم این چند سطر از رسالۀ شریف پند صالح هم نزدیک است به این مطلب، تناسب داره. میفرمایند که: و مؤمن نظر به خلق و تكيه بر آنها و اعتناء به ديدن و شنيدن و نيك و بد گفتن آنها ندارد. بلكه همه را آثار حق دانسته همه را دوست دارد و دشمن نگيرد و بر تمام خصوصاً زيردستان مهربان باشد و ترحّم نمايد و خود را واسطه و مأمور خدمت داند و دل سخت نباشد. اینجا ملاحضه کردید که دشمن درونی اون Upekkha فرمود که: سخت شدن و قساوت دله. پس میفرمایند که: دل سخت نباشد که خواري و زاري در او اثر نبخشد و حس شفقت او را بيدار نكند بلكه درد هر عضو از اعضاي جان را درد تمام اعضاء داند و چون توجّه و تذكّر كه جان را به عالم علوي كه عالم علمست متوجّه سازد تغيير كلّي در مزاج جان و تن مي‌دهد و فراست و تدبّر او را زياد مي‌گرداند.

بنابر این اگر بخواهیم که مطلب رو باز هم به بیان دیگری بگیم و جمع بکنیم این است که ما به هر حال به هر چیزی در عالم نظر تعلق داریم، یعنی اصلا وجود ما نظره، به یه معنا ما چشمیم، همۀ وجودمون چشمه، یعنی چشمیست نهاده شده بر چیزها. هر چیزی در عالم یه پیوندی با ما داره، یعنی یه ریسمانی گویی از اون شی، بستند به وجود ما. چشمی داریم بر هر چیزی، اونوقت اگر اون چیز مطبوع طبع ماست با این چشمی که بر اون نهادیم، با اون نظری که نهادیم، می خواهیمش؛ طلبش میکنیم. مثلا ستایش خوشی سود نام و آوازه را میخواهیم. اما اگر مکروه طبع ماست؛ یعنی مرغوب نیست، کراهت داریم نسبت به اون؛ اون رو نمیخواهیم. سرزنش، رنج، زیان، ننگ رو نمیخواهیم، پس میزنیم.

سخن این است که چه اونجا که میخواهیم و چه اونجا که نمیخواهیم، در هر دو مورد نفس ما به جنبش و اضطراب در میاد. یعنی از اون سکون و طمأنینة، وقار و تمکن خارج میشه. یعنی می جنبه، به جنبش در میاد، جنبش پیدا میکنه، مضطرب میشه، از آرامش خارج میشه. لغت بیماری در انگلیسی هست .disease  disease در واقع مرکب از دو بخشه dis–ease.  Ease یعنی آرامش، disease یعنی نبود آرامش. یعنی وقتی که ما از این حال آرامش بدر میاییم، سکون و تمکن نفس ما زایل میشه همون لحظه بیمار میشیم بعدا آثار در واقع جسمی بیماری ظاهر میشه.

در اون اولی که اون چیز مطبوع طبع ماست به اصطلاح ما جلب میکنیم جلب منافع میکنیم، جذب منافع میکنیم. و در دومی که مکروه طبع ماست دفعش میکنیم پس کار ما همینه اصلا. جذب منافع دفع مضار. هستی ما یعنی جریان داشتن این جذب و دفع. هم جذبش نفس ما رو از سکون خارج میکنه هم دفعش. جذبش با شهوت ارتباط داره، دفعش با غضب. هر دو تا نفس ما رو از سکون و طمأنینة خارج میکنه. در اون تعبیری که رابعه فرمود که:« وُجُودُكَ ذَنْبٌ» اصلا هست بودنت گناهه، یعنی همین فرایند جذب و دفعی که در ما هست همین فرایند عدم سکون که در ما هست همین اضطراب نفس که در ما هست که نفسهامون یا مرغوبی، مطلوبی رو میخواد یا مکروهی رو رد میکنه دفع میکنه پس میزنه. این که اون عارف فرمود که «خواهم که نخواهم» مقصود همین بود. یعنی میخوام که هیچ تموجی اصلا در وجودم نباشه، خواهم که نخواهم. خواهم که نخواهم یعنی سکونت و اطمینان نفس رو میخوام، میخوام که در مقام طمأنینة تمکن و وقار باشم. میخوام که نفس من نفس مطمئنه باشه. اگر بخواهیم ببینیم نفس مطمئنه چیه این متن رو از صفحه 24 مراحل السالکین بنده انتخاب کردم.

در بیان روح است، میفرمایند: و مینامند این جوهر ملکوتی را، به روح. از جهت موقوف بودن حیات بدن به او و قلبش میگویند از جهت تقلب او در خواطر و عقلش میگویند از جهت اکتساب او علوم را  و استعمال میکنند در معانی دیگر که شناخته میشود به قرائن. پس نفس موصوف میشود به صفات مختلفه به حسب اختلاف احوال او. (خوب، پس حالا سخن از نفسه) پس هر گاه ساکن شد در تحت فرمان شرع و زایل شد او را اضطراب (یعنی همین جنبشی که گفتیم که یا میخواد و جذب میکنه یا نمیخواد و دفع میکنه) وقتی که این اضطراب از او زایل شد به سبب معارضه شهوات، نامیده میشود به نفس مطمئنّه که قال الله و تعالی: « يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ  ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً»  و هر گاه تمام نشده باشد سکونش، ولیکن دفاع نماید با قوه غضبیه و شهویه و اعتراض کند به آنها؛ نامیده میشود لوّامه. از جهت آنکه ملامت میکند صاحبش را در نزد تقصیرش در خدمت مولا، که قال الله تعالی:«لَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ». اما اگر ترک کند اعتراض را و اطاعت نماید مقتضیات شهوات و دعوی شیطان را، نامیده میشود به امارة بالسّوء. قال الله تعالی اخبارا عن یوسف (ع): «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ».

حالا سخن این است، ختم مقال ما این است که از این جنبش است یعنی به هم خوردن اون سکون و طمأنینة و وقار، در نتیجه اینکه نفس ما یه چیزی رو میخواد که مطلبوعشه، یه چیزی رو نمیخواد که مکروحشه؛ در نتیجه این بهم خوردن سکون و طمأنینة و حاصل شدن این جنبش و اضطرابه که فعل پدید میاد. یعنی این مصدر صدور فعل میشه یعنی فعل، کار، عمل؛ عملی که در حقیقت از اون جنبش سر زده؛ این عمل چه عملیست؟ این عملی است که خالص نیست. پس عمل غیر خالص عملی که از سر صدق و اخلاص بر نخواسته یعنی عملی که در نتیجۀ اون جنبش اون اضطراب پدید آمده.

پس اینجا وارد بحث نیّت داریم میشیم. این که فرمود: «إِنَّما الأَعْمَالُ بالنِّيَّاتِ» همه اعمال اصلا بسته به نیته یعنی بسته به اینه که اون مبدأ اون شاکله ای که به عمل منتهی شده چه بوده. اینجا متن آیین بودا چنین میگوید که: اصلا بنیاد این یکسان دلی این شناسایی یا بینش است که زندگی ما نتیجه کردارهای اندیشه، گفتار و تن ماست. در آیین بودا کردار رحمی است که ما از آن زاییده شده ایم. هر کسی از عمل خودش زاییده میشه.  

فعل تست این غصه‌های دم به دم

این بود معنی قد جفّ القلم
قد جفّ القلم یعنی اینکه این قلم این را نوشت و جوهرش هم خشک شد، یعنی دیگه نوشتند. این به قضا رفت نوشته شد.

فعل تست این غصه‌های دم به دم

این بود معنی قد جفّ القلم
پس کردار رحمی است که ما از آن زاییده شده ایم، اگر این کردار از نیت  خالص از اخلاص بر آمده، عمل صالحه و ما رو نجات میده. اما اگر مشوب است به اون اضطراب نبود تمانینه که عرض کردیم، اون ما رو گرفتار میکنه. ما دارندگان جدایی ناپذیر کردارهایمان هستیم، اصلا ما همون عمل خود هستیم، ما عملیم، ما عمل خودمونیم، ما هیچی نیستیم جز عملمون. خواه آنها را دوست داشته باشیم و خواه نه. ما همین که دست به کرداری بزنیم دیگر ما را بر آن اختیاری نیست. 
کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت

اجازه بدید این اشعار زیبا رو بخونیم از مثنوی، میفرماید که:
هم‌چنین تاویل قد جف القلم

بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را

لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم

عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم

خورد باده مست شد جف القلم
حال معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر
بنابر این همین که عملی از ما سر بزنه، متن میخوندیم، میگفت که: دیگر ما را بر آن اختیاری نیست. کردارهای ما راه خود را در جهان می پویند. و خواه ناخواه چون میراثی به ما باز خواهند گشت. میگه میراثی به ما باز خواهند گشت، در متن آمده من خودم تصور میکنم اصلا به ما برنمیگرده با ماست، جایی نیست که برگردد، اصلا با ماست، اصلا ما عمل خودمونیم. نه اینکه الان نیست و بر میگردد. متن میگه: آنچه به ما میرسد از بیرون نیست، بلکه از کردارهای خود ماست. این شناسایی و بینش ما را از هر بیمی آزاد میکند. و اگر بیمی در ما پیدا شود میدانیم که پناهی چون کردارهای نیک داریم.

برگردیم به اول سخن،  و ختم بکنیم. اون Upekkha یعنی اون ملکه ای که نتیجه حلم و صبر و وداد و سکون و تمانینه و تمکن نفسه، و موجب میشه اون نفس دیگه تموج نداشته باشه. یعنی از سکونت خودش خارج نشه. بهترین مثالی که میتونیم بزنیم. مثالی است که در مثنوی آمده حکایت قصه حضرت علی با عمر بن عبدود که حکایتش رو میدانید و اساعه ادبی که به ساحت  اون بزرگوار میکنه و حضرت تیغ رو می اندازن بعد او حیران میشه که اصلا چرا چنین کردی:
راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس سؤ القضا حسن القضا
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

شمه‌ای واگو از آنچه دیده‌ای

 و بعد ادامه میدن که:
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد

کوه را کی در رباید تند باد
پس اون مقامی است که دیگه تند باد حالا چه مرغوب باشه چه مکروه باشه، اونو از جا در نمیاره یعنی به سکونت و تمانینه و وقار رسیده.
آنک از بادی رود از جا خسیست

زانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز

برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست

ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من

نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام

خشم را هم بسته‌ام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست

خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب

روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون در آمد در میان غیر خدا (یعنی به تعبیری که ما امشب داریم؛ یه چیزی در من جنبید تکانم داد خشم) تیغ را اندر میان کردن سزا، پس:
چون در آمد در میان غیر خدا

تیغ را اندر میان کردن سزا
و بالاخره ختم بکنیم به: این چند بیتی که از گلشن راز انتخاب کردیم دربارۀ اخلاص عمل دربارۀ صدق، میفرماید که:
اگر خواهی که گردی بنده خاص

مهیا شو برای صدق و اخلاص


جناب آقای مردانی ـ درویش صدق علی
و صدق و اخلاص به تعبیری که امشب در این بحث داشتیم یکی از معانیش میتونه این باشه که اون مرتبه ای که شخص به اون سکونت به اون تمانینه به اون وقار رسیده و از اضطراب و جنبش نفس بدر آمده. اونوقت غم و شادی برای او یکسانه و ستایش و سرزنش یکسانه.


اگر خواهی که گردی بنده خاص

مهیا شو برای صدق و اخلاص

به هر حال در محضر، «مظهر صدق» در زمانه خودمون هستیم انشاالله که التفات کنند به همه ما.



برو خود را ز راه خویش برگیر

به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر

مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان

مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید

نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار

بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی

اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار

مجرد شود ز هر اقرار و انکار
بت ترسا بچه نوری است باهر    

که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی

گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش

زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله

کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه

کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه

بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور

فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته

ز خان و مان خود آواره گشته
یکی مؤمن دگر را کافر او کرد

همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته

مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر

بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت

ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه

مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن

بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی

برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس

به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت

تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت

همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای

مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت

ز فوت عمر و ایام بطالت

- اندر کفر منفرد بشو یعنی: همه کثرتهای عالم رو در نور وحدت بپوشان، چون کفر پوشاندنه؛ کافر پوشاننده است.
ترسا زاده: برای اینکه حضرت عیسی، چون ترسایی به حضرت عیسی منسوب است و در واقع او روح الله بود و یعنی به مجرّد، یعنی به اون کسی که مجرده و از مجرد زاده شده، مجرد بن مجرده. روحیست که از روح پدید آمده. سلسله ای که در واقع، سلسله بزرگان است.

والسلام علیکم و رحمة الله


«جلسه پنجم کلاس عرفان تطبیقی - آقای دکتر ریخته گران»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر