برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

جلسه هفتم عرفان تطبیقی: ادامه مبحث زنجیره علّی - کَرْمَه



بسم الله الرّحمن الرّحیم

ادامه مباحثی است که عرض میکردیم، درباره آیین بودا. و سخن جلسه قبل که به مبحث کَرْمَه رسیده بود. امروز هم بحث ادامه همان مبحث قبلی است. و بعضی نکات تکمیلی رو بنده اینجا مطرح میکنم. پیش از اینکه بحث کَرْمَه رو مطرح کنیم سخن در اون چیزی بود که به زبان پالی Paticca samuppada میگویند، یعنی زنجیره علّی؛ یا ارتباط متقابل، یا وابستگی متقابل همه پدیده ها در عالم. این که پدیده ها در عالم مشروط اند و هر چیزی در سر زدن و ایجاد شدنش به چیز دیگری وابسته است و اون چیز به چیز دیگری وابسته است. و این زنجیره در واقع به طور نا متناهی ادامه داره، یک زنجیره علّی، یک زنجیره مشروط.


گفته اند که این زنجیره در مقام تمثیل همچون چرخ دوازده پره ای است که پره اولش نادانیه Avijjā به پالی و   Avidyāبه سانسکریت ، یعنی از نادانیست که این زنجیره برقرار میشه. Avidyā با توجه به ریشه videre که به معنی دیدن است، یعنی ندیدن؛ یعنی در مقام بینایی نبودن. وقتی که ما بینایی مان را، بینایی باطنیمون رو، اون بصیرت رو از دست میدیم این زنجیره بنیان میگیره. اونوقت از جهل و نادانیست که بذر انگیزه ها و نیّات که داعی به عمله، فراخواننده به عمله، فراخواننده به کردار است پدید میاد. این بذر انگیزه ها و نیات رو در اصطلاح آیین بودا Saṃskāra می گویند.


بنابر این Saṃskāra را شاید بتوان به کَرْمَه سازی ترجمه کرد. حال سخن این است که کَرْمَه است که ما رو به زنجیره علی در می اندازه، ما رو در این شبکه وابستگی متقابل چیزها به یکدیگر گرفتار میکنه و این جهان رو به زندان ما مبدل میکنه به زبانی که در آیین بوده هست ما رو در دور وجود یعنی در دایره زادن و مردن یا همون Saṃsāra گرفتار میکنه. اونوقت از این انگیزه ها و نیات داعی به عمل، داعی به کردار، فراخواننده به کردار است که دانستگی یا Vijñāna پدید میاد. و این دانستگی همان است که اگر از متن بخواهیم بخونیم: بودا درمورد آن گفته: اگر این دانستگی به رحم مادر نمی رفت آیا نام و شکل بوجود می آمد؟ نام و شکل اشاره است به Nāmarūpa یعنی آیا تعیّن پدید می آمد؟ از این روست که نام و شکل از دانستگی بر میخیزد. از نام و شکل شش بنیاد حس پدید میاد و از این شش بنیاد پساویدن یا تماس حاصل میشه. یعنی ما در تماس و ارتباط با موجودات قرار میگیریم.


به بیان دیگر: از پساویدن، احساس حاصل میشه، اون چیزی که می گویند Vedanā و از این احساس تشنگی یا طلب یا میل که به سانسکریت میشه Tṛṣṇā و به پالی میشه Taṇhā. و از این میل و طلب و تشنگی ست که دلبستگی پدید میاد Upādāna و از دلبستگی ست که وجود برمی خیزد، یعنی ما هست میشویم.

این زنجیره علی است. این زنجیره مشروطی است، این شبکه ای است که ما رو گرفتار میکنه. اون چه که ما رو در این شبکه گرفتار میکنه کَرْمَه است. کَرْمَه رو همه مکاتب هندی قبول کردند یعنی چه هندو و چه بودایی اون رو قبول کردند. از حیث لفظ کَرْمَه به معنای عمله، به معنای کردار، اصلا کَرْمَه با کار در فارسی، هم ریشه است. یا در تعبیر Saṃskāra اون kāra با کار فارسی هم ریشه است. مراد از کَرْمَه کردارهائی ست که از روی اراده سر میزنه و آنچنان است که اصلا میتوانیم بگوییم: اراده، خواست همون کرداره. این جمله، جمله مهمی است. کردار همون خواسته اگر بخواهیم خود سخن بودا را اینجا بیاوریم، فرموده است که: اراده (یعنی خواست)کردار است. شخص چون اراده کند یعنی بخواهد با تن، گفتار و اندیشه اش دست به کردار میزند.


پس آنچه که بر تن ما و بر گفتار ما و بر اندیشه ما جاری میشه جلوه و ظهور کَرْمَه است. به بیان دیگر خواست های کارما یی در مقام کردارهای درست و نادرست گفتارها و کردارهای اندیشه یا جان آشکار میشود. یعنی کردار ها گفتارها و اندیشه های آدمی جلوه کارمای او هستند. اگر قرار است که ما از کَرْمَه و نتیجه عمل نجات پیدا کنیم بایستی آنچه را که بر تنمان و آنچه را که بر گفتارمان و آنچه را که بر اندیشه مان جاری میشه تحت نظر قرار بدیم. و این از لحاظ تطبیق بسیار عالی تطبیق میکند با قولی که معصومین فرمودند که از صفحه 43 کتاب مراحل السالکین بنده میخوانم، فرمودند که:

«و الذي نفسي بيده لا يستقيم ايمان احدکم حتي يستقيم قلبه» سوگند به کسي جانم به دست اوست ايمان شما به استقامت نمي آيد مگر اینکه دلتون مستقیم بشه، دلتون در مقام استقامت باشه خوب این دل همون اندیشه است. در پند صالح هم میخونیم که دل مرکز فکر است. بعد میفرماید که: «و لايستقيم قبله حتي يستقيم لسانه» و دل شما به استقامت نمیاد مگر اینکه زبانتون به استقامت بیاد، یعنی اونچه که بر زبان شخص جاری میشه اون درست باشه و صحیح باشه. و بالاخره: «لا يستقيم لسانه حتي يستقيم عمله» و بالاخره لسان شخص به استقامت نمیاد مگر اینکه عملش به استقامت بیاد. یعنی این سه بخشی که بودا فرمود که کردارها، گفتارها و کردارهای اندیشه اینجا در این قولی که از معصومین آوردیم به این صورت بیان شده.

اما سخن این است که چگونه کَرْمَه آدمی رو در دور وجود در Saṃsāra یا همون زنجیره علی یا شبکه مشروط چیزهای عالم گرفتار میکنه ما رو در زنجیره علت و معلول گیر میندازه و عالم رو برای ما به زندان مبدل میکنه. چگونه؟

عرض کردیم که مهمترین علت کردار نادانی است Avijjā یعنی اینکه شخص از بینایی و دیدار به دور باشه. بعد با این نادانی تشنگی و میل و طلب همراهه یعنی یک ریشۀ کَرْمَه نادانیست و ریشه دیگر کَرْمَه این میل و طلبی است که ما داریم این تشنگی است که ما داریم. این دو تا یعنی نادانی و تشنگی یا میل و طلب ریشه همه کردارهاست. در واقع دو ریشه نادانی و میل به طور نهفته در همه کردارها هست.

بنابر این سرّ گرفتاری ما این است که نادانیم و تشنه، یعنی میل داریم؛ نادانیم و میل داریم. یعنی: تشنه ایم. کَرْمَه از اینجا ایجاد میشه. سخن این است که این میل و طلب و خواست و اراده میراث هر کسی است که در او انگیخته اند و او را به کاری واداشته اند. هر موجودی را میلی و طلبی در او افکنده اند و او رو به کاری واداشته اند او رو به تکاپو واداشته اند او را افتان و خیزان کرده اند در عالم، وجود ما هم همینطوره. و اراده همون کرداره بنابر این هر آدمی ای چیزی جز کردار نیست.

این است که در متن آمده است که: عمل من هستی من است. عمل من میراث من است. عمل من کلمه ای است که حامل من است. عمل من نژادی است که به آن تعلق دارم. عمل من پناهگاه من است. و اختلافات بیت افراد نیز ناشی از همین علت است. زیرا بودا گفته است که موجودات هر یک صاحب کارمای خویشند. آنها وارث کَرْمَه هستند. متعلق به قبیله کَرْمَه خودند. و بعلت کَرْمَه  به هم مربوط میشوند. کَرْمَه  است که آنها را به موجودات گرانمایه و فرومایه وسایر اختلافات تقسیم میکند. این میراثی است که در وجود هر کسی، او رو سوق میده به جانبی و او رو در حقیقت در راه زندگی افتان و خیزان میکنه. التفات بفرمائید که در این مورد در متون ما چه آمده است مولوی در کتاب آسمانی خودش فرموده است که، در مثنوی: 


هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بی میل جنبان کی شود

خار وخس بی آب و بادی کی رود
گر ببینی میل خود سوی سما

پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین

نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند

جاهلان آخر بسر بر می‌زنند
ز ابتدای کار آخر را ببین

تا نباشی تو پشیمان یوم دین

بنابر این، این میراثی است که هر آدمی ای داره و اصلا به یک اعتبار هر آدمی ای چیزی نیست جز همین میراث. این معنا را ما اگر از گلشن راز بخواهیم بخوانیم: این ابیات به نظرم کاملا رساست، میفرماید که:


مقدر گشته پیش از جان و از تن

برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت

به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید

چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجب‌تر آنکه این از ترک مامور

شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون

زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است

منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون

نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است

نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است

ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است

نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود

پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور

ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور

زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است

نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است

نه جور است این که محض لطف و فضل است
به حکمت زان سبب تکلیف کردند

که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو

به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش

غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده

به تقدیرات یزدانی رضا ده

بنابر این، این میراثی است که هر کس با خودش به این عالم میاره هر کس به سوی نقشی که باید ایفا کند رانده میشه، هر کس چون گوییست در دست اون چوگان باز و با همین نقش که بازی میکنه جایی در زنجیره علی جایی در این شبکه مشروط عالم پیدا میکنه بنابر این همه این افت و خیزها و تکاپوهایی که هر کسی در طول زندگی میکنه و در یک کلام این بازی تکوینی ای که هر آدمی ای رو به آن واداشته اند، هر کسی افتانه خیزانه در تکاپوه، این بازی تکوینی که که هر آدمی رو به اون برداشته اند به همون کارمای او یعنی همون میراث بازگشت میکنه.

بنابر این همه گرفتاری ما اینه که گفتیم که کَرْمَه از دو ریشه آب میخوره یکی نادانی و یکی تشنگی و میل و طلب. بنابر این همه گرفتاری ما این است که میخواهیم، میخواهیم، میخواهیم و به کردار می آییم، چون کردار جلوه خواسته هر چه بخواهیم میکنیم. میخواهیم و به کردار می آییم، به تکاپو می افتیم. دست می آزیم و در یک کلام هست میشویم. مگه هست شدن چیه؟ همینه که به تکاپو می افتیم ، افتان میشویم، خیزان میشویم به تبع اون میلی که در ماست جنبان میشویم و یک عمری افت و خیز خودمون رو خواهیم داشت. و گرفتار میشیم این عین گرفتار شدنه. این که یه میلی رو در ما انگیخته باشند. که دست ما هم نیست. و به طبع این میل ما افتان و خیزان میشویم و به تکاپو می افتیم. یعنی پس همه مسئله بر می گردد به میل، به خواست، به اراده. این یک ریشه ریشه دوم چیه؟ ریشه دوم این است که نمیدانیم که چنین است. نمیدانیم که میخواهیم. نمیدانیم که میخواهیم و به کردار می آییم به تکاپو می افتیم. دست می آزیم. و هست میشویم. و گرفتار میشویم. پس همه مشکل ما این است که نادانیم و تشنه ایم، میل و طلب داریم. میخواهیم و نمیدانیم که میخواهیم. همه وجود ما خواهندگی است و نمیدانیم که چنین است. یعنی خواهندگی و نادانی نسبت به خواهندگی.

خوب سخن این است که آیا هیچ راهی برای آدمی نیست؟ وجود آدمی این خواسته، این خواهندگی است؟ این طلب است؟ آیا آدمی هیچ راه فراری نداره؟ اگر گفت که: 

این جهان زندان و ما زندانیان

عقبه کن زندان و خود را وارهان

چطور میشه این زندان رو سوراخ کرد؟ چطور میشه این زنجیر رو پاره کرد؟ آدمی خواست است. اراده است کَرْمَه است عمله اصلا آدمی رو میتوانیم خلاصه کنیم همه افت و خیزهاش رو بگیم عمل. هر کسی یک عملی است. یعنی یک کارما یی است. برآمده از بذرهایی. چرا چنین است؟ این میل چیه؟ این خواست چیه؟ این بیهوده است؟ یه فیلسوف فرانسوی میگه A futile passion یک شهوت بیهوده. اینطور؟ بیهوده است؟ اگه بیهوده نیست پس چیه؟ چرا همه ما رو اینطوری واداشته اند همه افتانیم خیزانیم تکاپو میکنیم. چه میخواهیم؟ به هر حال اختیار ما خواست ما وجود ما به عنوان خواست رو دست ماست چه میخواهیم بکنیم با این؟ با این خود که عین خواهندگی ست؟ چه باید بکنیم؟

آیا چاره این است که نخواهیم؟ آیا آدمی میتواند نخواهد؟ میتواند خواست نباشد؟ این با غریزه حب ذات در تعارضه، ذات آدمی خواهندگی است، ذات آدمی این اراده است، ذات آدمی این خواسته، حتی آدمی ممکن است نیستی خود را بخواهد، ولی التفات کنید نیستی خود را بخواهد، یعنی بازم میخواهد، از خواست گریزی نیست. از خواست نمیتونه فرار کنه.

کی این خواست باز می ایسته؟ آیا از این دریای متلاطم خواست میتونه بیرون بیاد؟ از این تشنگی، میتونه بیرون بیاد؟ بودا البته نخواستن رو توصیه کرده، نخواستن، خاموش شدن خواست. اما اگر نیک بنگریم او هم نخواستن رو خواسته. یعنی بازم از خواست نتوانسته فرار کنه. آدمی را نمیتوان از خواست باز داشت، از طلب باز داشت. منتها باید او را به خواستی رهنمون شد که کَرْمَه ساز نباشه.

اینجا سخن، سخن عجیبی است، اون کدام خواسته، که خواسته؛ اما کَرْمَه  نمیسازه. یعنی آدمی رو در زنجیره علی گرفتار نمیکنه. خواسته اما آدمی رو از این زنجیره بیرون میکنه. آدمی رو از این بازی که اون رو به اون واداشتند بیرون میکنه.گفتیم میلی در ما انگیخته اند و ما رو به یک بازی تکوینی واداشته اند. هر کسی داره بازی خودشو میکنه افت و خیز خودشو میکنه. افتانه خیزانه در تکاپوه. چکار باید کرد؟ یعنی میشه این بازی رو ترک کرد؟ آیا میشه معکوس بازی کرد؟ معکوس بازی کرد، یعنی اگر این بازی دور وجود ما رو میتنه، و ما رو حصر میکنه؛ میشه یه طوری بازی کرد که ما از این بازی بیرون بشیم؟ عجیب است که مولوی علیه الرحمة در کتاب بزرگ خودش میفرماید که میشه، میفرماید که:
لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت

حیله کم کن کار اقبالست و بخت
بر حیال و حیله کم تن تار را

که غنی ره کم دهد مکار را
مکر کن در راه نیکو خدمتی

تا نبوت یابی اندر امتی
مکر کن تا وا رهی از مکر خود

مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی

در کمی رفتی خداونده شوی
روبهی و خدمت ای گرگ کهن

هیچ بر قصد خداوندی مکن
لیک چون پروانه در آتش بتاز

کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز
زور را بگذار و زاری را بگیر

رحم سوی زاری آید ای فقیر
زاری مضطر تشنه معنویست

زاری سرد دروغ آن غویست
گریهٔ اخوان یوسف حیلتست

که درونشان پر ز رشک و علتست

بنابر این خواستی هست که هم خواسته، هم به آب و دانه این عالم تعلق نداره، یعنی هم خواسته و هم بیرون این عالمه. اون کدام خواسته؟ که آدمی با همه وجودش میخواد و خواهندگیه اما در عین حال بیرون این عالمه. بیرون این دام و دانه است، اون خواست عاشقه. عاشق از این دور بیرونه.

بي غرض نبود به گردش در جهان

غير جسم و غير جان عاشقان

عشقه که ما رو از این گردونه بیرون میبره. به عشق است که از این دایره بیرون میتوان شد.اینجاست که نظامی در خسرو و شیرین چنین بیان فرموده که:

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست

گرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند؟
به عشق گربه گر خود چیرباشی

از آن بهتر که با خود شیرباشی
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست

که بی او گل نخندید ابر نگریست

و بالاخره ختم کنیم به این دو بیت که:
عشق به بازار روزگار بر آمد

دمدمه ی حُسن آن نگار برآمد
نامِ دلم بعد چند سال که گم بود

از خمِ آن زلفِ مشکبار برآمد
وقتی به دل میرسیم که اون عنصر کَرْمَه ساز در وجود ما پایان گرفته باشه. اونوقت خواست دل عشقه، خواست دل عشقه؛ پس:
عشق به بازار روزگار بر آمد

دمدمه ی حُسن آن نگار برآمد
نامِ دلم بعد چند سال که گم بود

از خمِ آن زلفِ مشکبار برآمد

و السلام عليكم و الرحمة الله و بركاته


(جلسه هفتم کلاس عرفان تطبیقی، آقای دکتر ریخته گران)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر