برای باز شدن فایلهای صوتی:

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

درباره صوفیه

از مقدمه و متن کتاب «فرهنگ اشعار حافظ، شرح مصطلحات صوفیه» اثر مرحوم دکتر احمد علی رجائی که با تلخیص  است. 

اینجانب با کمال صداقت و خضوع اعتراف می کند که با صرف نزدیک ده سال وقت در این قسمت و با آنکه همۀ کتب قابل دسترسی فارسی و عربی و ترجمۀ بعض ازکتب فرنگی مربوط به صوفیه را از نظر دقیق گذرانیده و از استادانی که اهلیت و اطلاع آنان ‏درباره مسائل صوفیه محل اتفاق است پرسشها کرده و بهره ها برده است هنوز در خم کوچۀ نخستین است.

باکدامین پای ای کِرم زمین      می روی بالای چرخ هفتمین

‏چنانکه فی المثل بر اینجانب روشن نیست که سماع از چه زمان بین صوفیان متداول ‏شده و اول کسیکه لغت را بدین منظور بکار برده و آداب آن را در کار آورده، ‏کیست ؟

‏یا استعمال خرابات به تعبیر صوفیانه، نخستین بار از کجا پایه و مایه گرفته کدام رند این کلمه را بدین معنی استخدام کرده است. اکنون که سخن درباره بیان نادانیها اظهار خطاها است، پوست باز کرده باید بگوید که من بنده در آغاز تحت تأئیر اطلاعاتی که بعداً دانسته شد بر پایۀ عدم اطلاع استوار است، در کار صوفیه انکاری بلیغ بود و همواره در محکمۀ وجدان، ‏این گروه را که از اجتماع کناره جسته، به تهذیب نفس و صفای درون خویش پرداخته اند، محکوم می ساخت که چرا زندگانی را نه تکلیف، بل تفننی دانسته و هدف خود را بجای نجات جامعه، نجات فردی قرار داده اند و همواره از خود می پرسید که چگونه ممکن است این مطلب را چون منی بفهمد و بایزید و بوسعید در نیابد؟! 

ولی اندک اندک که سعادت مطالعه کتب صوفیه دست داد و بر تاریخ حیات آنان و کشور بلاکش ما و غلبۀ جهال و عوام، مانع از آن بوده است که در عرصۀ اجتماع، عروس حقیقت پرده از جمال خویش برگیرد، مادیات چاشنی ای از معنویات بپذیرد و چون این امتزاج محال می نموده است، آبروی فقر و قناعت نبرده و معنی حقیقت را بر خاک نیفکند. به عقیدۀ اینجانب تصوف در ایران عکس العمل روحی مرد می حساس و هوشمند است که در طول چند قرن،کشورشان تحت اشغال بیگانه بوده و حق و قدرت هیچگونه اظهار نظری در امور مملکت و حتی در امور زندگانی خویش نداشته اند و دست و زبانشان بسته و دل و قلمشان شکسته بوده است. 

‏آنانکه صوفیان را کناره جو و بیکاره و منفی می دانند، کسانی هستند که احتمالا تاریخ ‏ایران و اوضاع سیاسی و اجتماعی قرون گذشتۀ آنرا به دقت در مطالعه نگرفته اند و در ‏بستر امن و راحت، وحشت و استغاثۀ زورق نشینانی را که شب هنگام گرفتار امواج سهمگین شده اند بیهوده و سزاوار طعن و سرزنش می پندارند. ما هزار سال پیش راکه از آمریکا نامی در میان نبوده و اروپا در ظلمت تعصبات مذهبی و تحت سلطۀ مطلقه گماشتگان پاپ و فئودالها دست و پا می زدند و در آسیا و دیگر نقاط جهان، زبان شمشیر زبان بین المللی بود کنار می گذاریم و به مردمان آن روزگاران نیز کاری نداریم و بشر امروز را در عصر حاضر در نظر می گیریم. عصری که قرن بیستم میلادی و قرن اتم و موشک است و سازمان ملل و منشور ملل متحد، دادگاه داوری لاهه و اعلامیۀ حقوق بشر و اصول دموکراسی مورد قبول بسیاری از جهانیان است و به کودکان دبستانی آموخته ‏می شود. آیا نه این است که در همین روزگار درخشان، مردم بعضی ازکشورهای به ظاهر ‏آزاد و مستقل، آز ادی مذهب عقده و عقیده و بیان و قلم ندارند و اگر کلمه ای بر خلاف میل ‏فرمانروایان خویش ادا کنند، به تهمتی جایشان گوشۀ زندان و نهانگاه گورستان است؟! 

‏در چنین کشورهائی که قدرت و امتیازات در دست یک طبقۀ معین است و دیگران در امور مملکت دخالتی ندا رند و رأی و تدبیر و سخنشان به چیزی گرفته نمی شود شرف و تقوی لگدکوب شهوت و مال است، تکلیف طبقۀ با شرف و مردم صاحبدل ‏حساس فهمیده چیست؟ جز آنکه دامن از آلایش محیط فراهم گیرند و با یاران یکدل ‏پاکنهاد گوشه ای بگزینند و خدمت و محبت بلا شرط را شعار خود قرار دهند!! 

‏صوفیه نیز در ایران چنین کرده اند. آنها با این مصیبت و مصیبتهای دیگر در طول چند قرن دست به گریبان بوده اند. عدم دخالت اکثریت مردم ایران در امور کشور خود، درماندگی و نارضائی آنان از اواخر دوره ساسانی شروع شده بود، از طرفی جنگهای سی سالۀ ایران و روم ‏جوانان را به خاک و خون کشید و مخارج کمرشکن دربار عشرت طلب و تجمل پرست خسروپرویز و مالیاتهای مختلف، بنیۀ مالی افراد ملت را به تحلیل برده بود و از طرف دیگر فساد مو بدان که همۀ أمور مملکت و حتی عزل و نصب شاهان را در اختیار گرفته بودند، ‏و شدت اختلافات طبقاتی و وجودکاستی ها که مردم را نه با هنر و لیاقت بلکه بطور میراثی و بدون اختیار در طبقۀ خاصی درکشاورزان و صنعتگران و لشکریان و موبدان و نجبا قرار می داد رفتن از طبقه ای به طبقۀ دیگر را ممنوع و غیرممکن می ساخت، مردم را به ستوه آورده بود و همه منتظر موقع مناسبی بودند تا این اساس را زیر و زبرکنند وگردن از چنبر برهانند. این فرصت مناسب را ظهور ‏اسلام در اختیار آنان گذارد، خاصه که شعار اسلام آرزوی دیرینۀ مردم ایران جامۀ عمل می پوشانید. شعار جالب و درخشان اسلام مساوات بود و گرامی تر آنکس را می دانست که پرهیزکار تر بود.

‏‏«إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم»  بدین دلیل بود که ایرانیان این نوید آزادی و برتری را با جان و دل استقبال کردند و جز چندین سردار که منافع یا شأن یا سابقۀ خانوادگیشان ایجاب می کرد، مردم با تازیان جنگی نکردند. ولی وقتی اعراب مسلط شدند،شعار اسلام را به یک سو نهادند و امویان همان عصبیتهای عرب جاهلی را زنده کردند.

‏غیر عرب خاصه ایرانیان را بندگان (موالی) نامیدند و اشراف و آزادگان صاحب مکانت را اسیر کردند. به خواری افکندند. کم کم کار بجائی رسید که وقتی عربی پیاده بود، ایرانی حق نداشت سوار باشد. طبقات چندگانه که ایرانیان از آن ناراضی بودند عملاً به دو طبقه تبدیل یافت، خواجگان یعنی اعراب و بند گان و فرودستان یعنی ایرانیان. 

‏پس از تشریح مظالم حکام و سرداران عرب و یادآور نام بعضی مانند حجاج ابن یوسف و امثال و اضراب آنها و آسیاب هائی که این سنگدلان با خون بی گناهان ایرانی درگرگان و خراسان و دیگر نقاط ایران به گردش درآوردند و قیامهای ناموفق وکم توفیق آزاد مردان بنام، و روی کار آمدن بنی عباس و بنی امیه که مخالف عنصر ایرانی بودند و پنهانی با خدعه و زهر می کشتند وگاه خود در پی جنازه می گریستند و بالاخره پای ترکان را به دستگاه خلافت بازکردند و با این عمل جاهلانه  تیشه به ریشۀ خود و آرامش نسبی ایران زدند. از هنگام حملۀ عرب تا آغاز قدرت یافتن ترکان و شاهان سامانی و قدرت صفاریان که ایران تا پایان قدرت ناپایدار آل زیار و زمان طاهریان که قسمتی از ایران از آسایش و آرامش نسبی برخورد ار بود. 

‏دوره دوم حکومت عباسیان بعد از مأمون و تسلط تر کان و بلاهای آنان و غارت شهرها و شاهان سامانی و بنیانگزاری سلسلۀ غزنوی که همه مردم را در حوزۀ اقتدار خود غارت می کردند و سهم خلیفه را به بغداد می فرستادند، ‏بجز دورۀ آل بویه که مدتی در گیلان و فارس و بغداد حکومت کرده اند و از یکطرف ایرأنی بودند. بعد از غزنوبان نوبت به سلجوقیان و غزان رسید که قبائل دیگر از ترکانند و بعد حملۀ مغول و خون مردم بی گناه را ریختن،  که هنوز سلطۀ شومشان پایان نیافته، درندۀ خونخوار دیگری بنام تیمور مقارن آخر قرن هشتم که مرز تحقیق در این کتاب است. بدین جهت،از حمله ازبکان و ترکمانان و عثمانیان و افغانیان و سلله های ترک نژاد بعدی سخن نمی رود و این کارنامه اشک و خون و تباهی و نابسامانی را در همین جا خاتمه می دهد، اکنون از آن کسان که آزاد مردان حساس صاحبدل ایرانی را پس از آنهمه مبارزه، به عدم مبارزه متهم می کنند باید پرسید که اگر شما بجای آنان بودید، با وضعی که گفته شد چه می کردید؟ و هم اکنون اگر در وضعی خفیف تر از آن قرارگیرید چه می توانیدکرد؟ 

‏چه می فرمائید درباره مردمی که از آخرین سالهای حکومت ساسانی گرفتار تبعیضات طبقاتی بوده، ‏از خود هیچگونه اختیار و حق اظهار نظر و اظهار وجود نداشته اند و تنها وظیفه شان این بوده است که هر روز بیش از پیش مالیات بدهند و ‏جوانان خود را برای رفتن به میدان جنگ در اختیار حکومت بگذراند؟ چگونه از مردمی ‏که خانه هایشان سوخته و عزیزانشان به خاک افتاده و به چنگ اهریمنانی گرفتارند که ‏کودک شیرخواره را با نیزه به دیوار می کوبند توقع داریدکه اشعار و نغمه های طرب انگیز ‏بسازند و بگویند دنیا زیبا و زندگی شیرین است و طبیعت بر روی ما لبخند می رند.

‏عقلای این گونه قومی چه می توإنند بکنند، جز اینکه بر زخم درون مردم مرهم بگذارند و روشی سیاسی برگزینند که از طرفی دنیا و آنچه را از دست هموطنانشان رفته است خوار جلوه دهند و از طرفی ارزش و مقام معنوی و روحیه و غرور ملی آنان را بالا ‏ببرند و انسان را پرتوی از ذات حق بلکه متصل و مربوط به حق که سرچشمۀ لایزال ‏قدرتها و لذتها و مسرتها معرفی کنند.

‏اینست کاری که بزرگان صوفیه از قرن چهارم آغاز نهادند و شاید بتوان گفت بهترین داروی ممکن را در آن روزگار تجویزکردند. با این وصف بسیار دور از انصاف است اگر ‏بگوئیم که صوفیه مردم را به تن پروری وکناره جوئی سوق داده اند. بطوریکه اجمالاً ‏اشاره شد کار این گروه وقتی شروع شدکه قیامهای مردان شمشیر به ناکامی انجامیده است و تازیان و ترکان بر تخت آزادگان تکیه زده اند و بیم آن است که بر اثر اختناق و فشار چند ساله، یأس مطلق چیرگی یابد و ذوق و ادب و هنر و غرور ملی قوم ایرانی به پستی و نابودی گراید و سیل حوادث، خانه از بنیاد ببرد. بنابراین عمل صوفیه را بحق باید یکنوع قیام معنوی و مبارزه منفی نام نهاد. این قیام معنوی در شئون مختلف حیات قوم ایرانی، خاصه در زمینۀ اعتقادات و ادب و هنر و بسیاری از چیزها که امروز باعث افتخار ایرانی است، اثرات عمیق بر جای گذاشت که شرح آن محتاج کتابی جداگانه است و ذیلاً فهرست وار و با کمال اختصار به اهم مسائل ذکر نشده اشاره می شود. 
‏شکی نیست برای اینکه تأثیر چیزی را بدانیم، نخست باید خود آن چیز را بشناسیم. ولی در اینجا که اساس کار بر اجمال و اختصار است، نگارنده قصد ندارد به بحث در خود تصوف بپردازد و خوانندۀ محترم را به تاریخ تصوف در اسلام تالیف مرحوم دکتر غنی که به این مطلب اختصاص دارد و درکتاب حاضر نیز از آن بهره ها برده شده است و مقدمۀ مبسوطی که استاد جلال الدین همائی بر مصباح الهدایة و مفتاح الکغایة نگا‏شته اند وکتب صوفیه که نام آنها در مأخذ کتاب حاضر آمده است حوالت می‏دهد و فقط به اشارتی چند که اطلاع بر آنها پذیرش و دریافت مطلب بعدی را ضرورت دارد اکتغا می کند.

‏1- تصوف یک نوع روش زندگی است که محبت خدا و شناخت حقیقت، ارکان اصلی آن را تشکیل می دهد. بنابر این از جهتی با مذهب و از سوئی با هدف فلسفه ارتباط دارد و چون اینجا تصوف اسلامی مورد بحث است باید گفت که مسلمانان غیرصوفی ایران (برای سهولت استعمال و تشخیص، اصطلاحاً متشرعه نامیده می شود در برابر متصوفه) خدا را ‏«عابدانه» ‏می پرستند و صوفیان « عاشقانه‏». بعبارت دیگر تصوف عبارت است ‏از پرستش خدای به طرز عاشقانه. خدا به چشم مسلمان قشری، قهار و منتقم و سریع الحساب و شدیدالعقاب است و دست بشر به دامن کبریائیش کمتر می رسد و رابطۀ او با پیغمبر اکرم (ص) غالباً به وسیلۀ جبرئیل و بعد از مرگ پیغمبر (ص) آن رابطه وجود ندارد.  اما (خدای صوفیان، عطابخش و خطاپوش و مهربان و دوست صوفی است و صوفی تا کامل نشده به وسیلۀ پیر رهنما، دائم می تواند با خدا راه داشته باشد و وقتی کامل شد، خدا را با هیچ فاصله در دل خود خواهد داشت. از دیدار او احساس مسرت و لذت خواهد کرد و دائم با او مانوس خواهد بود و این مصاحب دائمی، رفته رفته او را از حد یک بشر عادی بالاتر برده، شریف تر و پاک تر و خدمتگزارتر خواهدکرد و صفات او را با آنچه ‏محبوب حق است یکسان خواهد ساخت و پیش از آنکه بمیرد، در همین جهان به ملکوت الهی واصل خواهد گردید، پل شمه ای از صفات حق بلکه جزئی از ذات حق خواهد بود. زیرا شخصیت و وجود او در ذات خداوند حل و فانی شده و همه اوگشته است. این سخنان در نظر بعضی که آشنا به طرز تفکر صوفیه نیستند ممکن است از مقولۀ خیالبافی بیاید اما از نظر صوفه،تحلیل قضپه بسیار ساده است.

صوفی می گوید: من چه فرقی دارم با خدا؟ من بندۀ عاجز فانی هستم و او خدای قادر باقی است. این عجز و فنا به چه چیز من مربوط است؟ بلاشک مربوط به جسم من است زیرا روح، فانی نشدنی و جاویدان است. پس من اگرکاری بکنم که پیش از مرگ در همین دنیا که هستم خودم را از تحت تسلط جسم خارج کنم، هوسها و امیال و شهوات و تمنیات خشم و خودسری های جسم را مهار بزنم و بدین وسیله این غبار تن راکه حجاب ‏چهرۀ جان است ناچیز بیانگارم، سرا پا جان خو اهم شد. جانی که ودیعه و پرتوی از ‏هستی حق است. پس اگر من به این مرحله برسم، عیناً به دریای ابدیت الهی خو اهم پیوست. مثل قطره ای که به اقیانوس می پیوندد و در او فانی می شود و نام قطره از او بر می خیزد و با عظمت و بقای اقیانوس عظیم، جاویدان می ماند. 

‏بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
‏که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
 (سنائی)

‏بنابراین قرب و وصالی را که متشرعه در جهان دیگر انتظار می برند، صوفیان در همین دنیا رسیدنی می دانند. و از این رو، شور و شوق آنان بیشتر و نفرت و سوء نظرشان نسبت به دنیا کمتر از دیگران است زیرا جهان را و هرچه در اوست سهل و مختصر می دانند و وقتی هموار کردن گیتی میسر نیست، آن عالم پر از صفای روشن دوست داشتنی راکه مهبط انوار غیب و الطاف حق است در درون خود ایجاد می کنند.

2- متشرعه: به عبادات ظاهری و اعمال جوارحی اهمیت بسیار می دهند و صوفیه از ‏فرائض که بگذریم، صفای دل و محبت به حق و خدمت به خلق را مهمتر می شمارند و در این امور تا آنجا پیش رفته اندکه رنگ پوست و نوع معتقدات و طزز تفکر و منطقه و کشور خاص را مانع خدمت و محبت نمی دا نند و عقیده دارند که گمراهان و بدان را هم با هدایت و محبت بهتر می توان به راه آورد تا با خشنونت و طرد و نفرت، که نزدیکی مهرزا و دوری جدائی افزا است. صوفیه می گویند که نیکان و معاشرت آنان را همه دوست می دارند اما هنر، تحمل رنج تربیت بدان و فاسدان است نه راندن آنان، که آلودگان اگر چه آب را می آلایند اما تا به آب درنیایند پاک نمی شوند. مولوی گوید: 


       تو مرا گوئی که از بهر ثواب                   غسل نا کرده مرو در حوض آب
       از برون حوض غیر خاک نیست               هر که او در حوض ناید پاک نیست
       آب دارد صد کرم صد احتشام                 که پلیدان را پذیرد والسلام

‏حتی در مورد اعدام جانیان، مولوی عقیده دارد که کسی جانی بالفطره نیست و قاتل تحت تأثیر عوامل و انفعالاتی که در اختیار او نیست مرتکب جرم می شود و اگر آن حالت به هر کس با آن زمینه جسمی و روحی دست دهد ممکن است فرزند خود را بکشد و همین سخن است که امروز علمای حقوق و روانشناسی و روانکاوی دربارۀ لغو مجازات اعدام عنوان می کنند و عقیده دارند که محیط زندگی و تربیتی، محرومیتها و نابسامانیهاست که فرد را فاسد بار می آورد و اگر از فردی که تحت شرائط نامساعدی زیسته جرمی سرزند، مقصر جامعه است نه او که اسیر حکم سلسله اعصاب و آلت فعلی بیش نیست. البته مولوی مبنای دیگری دارد ولی نتیجه یکی است.


               گرنفرمودی قصاصی بر جناة                 یا نگفتی فی القصاص آمد حیاة
               مرکه را زهره بدی تا او ز خود                بر اسیر حکمِ حق تیغی زند
               زآنکه داند هرکه چشمش را گشود         کان کُشنده سخرۀ تقدیر بود
               هرکه آن تقدیر طوق او شدی               برسر فرزند هم تیغی زدی
               رو بترس و طعنه کم زن بر بَدان              پیش دام حکم عجز خود بدان

‏این اغماض و تساهل و ترویج صفا و گذشت و محبت، در آن غوغای بی مهری و سنگدلی وکشتار، در فرونشاندن  آتشها و تلطیف احساسات مردم و تعدیل رفتار شاهان و اشغالگران خالی از تأثیر نبوده است. عامل اصلی این طرز تفکر، عقیده به وحدت وجود است. صوفیان خلق را پر توی از ذات حق و خدا را غنی و صمد و بی نیاز از عبادت خدمت آفریدگان می پندارند و همان می کند با کسانی که لیعبدون را لیعرفون تفسیر کرده ‏اند و هدف آفرینش را شناسائی خدا می دانند نه عبادت مطلق. 

‏بنابراین، اگر کسی قصد خدمت به خدا دارد، می تواند به آفریدۀ ‏او که قطره ‏ای از دریای هستی حق در او به ودیعت نهاده شده است خدمت کند. لازم به ذکر نیست که نتیجۀ این طرز تفکر در اعانت درماندگان وناتوانان و رواج همکاری در اجتماع تا چه حد مهم و قابل توجه است: این تغییر مدار عبادت، ظاهراً ابتدا در دین مسیح و تحت تأئیر آرای افلاطون دربارۀ عالم ایده رخ داده است که بعد در قرن سوم میلادی، از طریق فلوطین و«آمونیوس ساکاس» ‏با تعبیراتی و آمیختگی هائی به عنوان فلسفه افلاطونی‏جدید رواج یافته و فکر وحدت وجود در اینجاست. این فکر در تصوف اسلامی رکنی‏محسوب می شود و در حقیقت فلسفه و تصوف که در ظاهر روشی مخالف یکدیگر ‏دارند در این نقطه بهم می رسند.

‏علاوه بر این چنانکه گفته شد از آنجهت که شناخت و وصول به حقیقت در تصوف اهمیت دارد و فلسفه هم عبارت از شناخت حقیقت اشیاست، ‏تصوف در این قسمت از هدف فلسفه نیز اشتراک دارد. ولی فلسفه و صوفیه در مفهوم حقیقت و نحوۀ دریافت و راه وصول به آن، ‏شدیداً اختلاف دا رند و بخصوص صوفیه فلسفه را مطرود و وسیلۀ سرگردانی و پای استدلالیان را چوبین می دانند و می گویند فلسفه، همه چون و چرا است و تکیه بر عقل دارد که از دایرۀ محسوسات تجاوز نمی توان کرد. ولی تصوف، عشق و حال و بی چون و چرائی محض است از این رو تقریباً در تمام کتب صوفیه طعن و رد بر فلسفه فراوان است و در پاورقی آمده: هجویری می نویسد؛ «نخست درجه از استدلال، اعراض از حق، از آنچه استدلال کردن تأمل کردن اندر غیر است و حقیقت معرفت اعراض کردن از غیر است و اندر عادت وجود جملۀ مطلوبان به استدلال بود و معرفت وی خلاف عادت است، ‏پس معرفت وی جز دوام حیرت عقل نیست و اقبال عنایت وی به بنده، کسب خلق را اندر این سبیل نیست و بجز انعام و الطاف وی مر بندۀ وی را دلیل نیست و آن از فتوح قلوب است و از خزاین غیوب» (کشف المحجوب، صفحۀ 345 و 346‏).
 
مولوی گوید:
بحث عقلی گر دُر و مرجان بود           آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است       بادۀ جان را قوامی دیگر است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب      بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
‏(مثنوی - دفتر اول) 
 
بند معقولات آمد فلسفی                شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل دفترها کند یکسر سیاه           عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
‏(مثنوی - دفتر سوم) 

‏در ادیان هم رسیدن به حقیقت اهمیت دارد و وسیلۀ آن، عبادت و رعایت او امر و نواهی و پرهیزگار یست. بنابراین اگر دقت شود، هدف فلسفه و تصوف و دین در این مورد هر سه یکی است، منتهی طرز تعبیر و راه و روشها مختلف است. فلسفه جویای حقیقت همۀ اشیا است و درک و علت و معلول و نتیجه گیری منطقی و استدلال عقل پذیر را راه وصول به هدف می داند. صوفیان عقیده دا رند باید آئینۀ دل را صیقل داد تا حقایق بی زحمت کسب علوم و بی تکیه بر عقل اندک یاب، به مدد عشق و حال وکشف و شهود بر آن منعکس شود. دین، عبادت خدا و اجرای اوامر و تعلیم پیغمبر را سبب وصول به حقیقت و سعادت ابدی می داند.

3- بسط تصوف در فرونشانیدن شعلۀ اختلاف مذهبی و تقلیل تعصبات و ایجاد صلح و صفا هم مؤثر بوده است. پیروان صوفیه به اعمال و آثار وجودی و خدمات عمومی افراد اهمیت می دادند نه به معتقداتی که جنبۀ شخصی داشت. صوفیان پیروان ادیان دگر را تجقیر و تکفیر نمی کرد و آثار موجود نشان می دهد که مشایخ از رفتن به معبد مسیحیان و غیر آنان ابائی نداشته اند و این رفتار در ایجاد احترام متقابل و جلب قلوب مردمان اثر بسیار داشته است. آن جرّ و بحثها و مناظره و مشاجره های شدیدی که بین ارباب مذاهب مختلفه رواج داشته وگاه به سوء ادب منتهی شده است بین مشایخ صوفیه مطلقاً وجود ندارد.
‏شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابی الخیر حنفی بوده اند و غزالی شافعی و هیچیک دیگری را خوار نشمرده و به معارضه نپرداخته.

4- ترویج و تقویت فکر مساوات افراد بشرکه شعار اسلام است و درهم شکستن امتیازات میراثی، یکی دیگر از آثار نیک تصوف است. در حلقات تعلیمی صوفیه و خانقاه ها و مجالس سماع، فقیر و غنی، شاه وگدا، بی تفاوت و امتیاز درکنار هم می نشسته اند و بزرگان صوفیه در این مسئله دقت و تعمد داشته اند. 

5- یکی دیگر از آثار نیک و خدمات ارزندۀ صوفیان، حفظ نشانه های تمدن آئین ایرانی در مسائل مربوط به زیبائی و زیبا پسندی است که پاره ای از آنها چون نقاشی و مجسمه سازی در دین اسلام مقامی نداشت وبعضی چون موسیقی و رقص، مورد انکار متشرعۀ قشری بود. صوفیه همۀ این مسائل را در قرن چهارم و پنجم تدریجاً و زیرکانه در تصوف وارد کردند و چون صوفیان قرون ما قبل به عبادت و زهد و حد اعلای دینداری مشهور بودند و نزد مردم وجهۀ خوبی داشتند، توجه تدریجی صوفیه در این دوران به زیبائی و موسیقی، مردم را در مسلمان بودن آنان دچار شک و تردید نمی ساخت. اینان نیز با دقت و تأنی دست به این کار زدند و از راه دوخت مرقعات و سجادۀ رنگین و کلاه های نوار و قلاب دوزی شده و تزئین محرابها و شنجرف و آب طلا کاری قرآن ها و آراستن خانقاه ها و نظایر این امور، نقاشی را احیاء کردند. موسیقی و رقص را هم بعنوان سماع و وجدی که بخاطر خداست بی آنکه فتنه ای برپا شود رواج دادند و حتی کار را بجائی رسانیدندکه موسیقی و رقص را، پاره ای از فرق صوفیه جزو عبادات و وسائل کمال محسوب داشتند. این امر یعنی رواج موسیقی در ادب فارسی نیز تاثیر بزرگ و شگرف کرد و به شعر وزنهای زیباترکه با آهنگ و ترانه و رقص متناسب باشد و همچنین مضامین لطیف عالی بخشید. 

6- اما خدمت صوفیه به ادب فارسی بزرگتر و والاتر از آن است که در این فهرست اختصاری دربارۀ آن بحث و حق مطلب را ادا بتوان کرد. هرکه را با ادب آشنائی و سرو کاری است می داندکه موضع شعر فارسی پیش از آنکه ازکار صوفیانه رونق و گسترس یابد غالباً مدح و وصف رزم و شکار و کاخ و ایوان ممدوح است و اشعاری که غیر از تامین منافع خاص شاعر، خدمتی دیگر تعهد کرده باشد بسیار اندک است و به جرات می توان گفت که اگر تصوف به داد شعر فارسی نمی رسید و به آن حال و شور و شوق و لطافت و معنویت نمی بخشید، امروز ایران جز شاهنامه اثر منظومی نداشت که از لحاظ ادبی بدان بنازد و جهان را متحیر و وادار به احترام سازد.

‏قبل از صوفیه، عشق بمعنی آسمانی و احترام آمیز در ادب فارمی وجود ندارد و غالباً کئشهای جنسی جای عشق را پر کرده است. حتی در لطیف ترین تغزلات فرخی که صدر قصاید را فراگرفته و نمونه بهترین شعر فارسی در این مورد است، عشق بازاری و معشوق، غلام وکیزکی قابل خریداری است و واضح است که به متاع قابل خرید نمی توان عشق ورزید. در ادبیات عرب نیز عشق همین حال را دارد چنانکه کی از «اَصمَعی» معنی عشق را در عرب سؤال می کند و او در جواب می گوید« نُمسِکُ بِقَرینِها و نُفرِق بَینَ رَجلیها» در قرآن مجید هم با آنکه سخن از محبت و مترادفات آن و داستان یوسف (ع) و زلیخا به میان آمده، لفظ «عشق» بکار نرفته است. تصوف، شعر فارسی را ‏اندک اندک مضامین مدایحآن مکرر و از افراط اغراق و غلو ملال آور می شد، از ابتذال و زوال نجات داد با مدد عشق، راه به حق و حقیقت را به شعر فارسی هدیه کرد. از این زمان به بعد است که قالب اشعار فارسی، رنگ و جلائی دیگر گرفته و نوای غیبی روح نواز آن، جانها را به اهتزاز درآورده است. 


                   باقی این گفته آید بی زبان               در دل آنکس که دارد نور جان


‏ در اینجا ذکر دو نکته ضروری است. نخست آنکه اوصاف و محامد و تأئیری که شمرده شد مربوط به صوفی، ‏باریک بین، خردمند، ‏صاحبدل است که غالباً وجودشان چون سیمرغ و کیمیا بوده است، نه متظاهران دریوزه گر آلوده دامان ملحد شکل صوفی نما که از آنان صوفیان واقعی همواره تبری می جستند، چانکه مولوی گو ید: 

             همسری با او لیا برداشتند               اولیا را همچو خود پنداشتند
             گفته اینک ما بشر ایشان بشر          ما و ایشان بستۀ خوابیم و خور
             این ندانستند ایشان از عمی            هست فرقی در میان بی منتهی
             هر دو گون زنبور خوردند از محل         لیک شد زآن نیش  و زین دیگر شکر
             هر دو نی خوردند از یک آبخور           این یکی خالی و آن دیگر شکر
             صد هزاران اینچنین اشباه بین           فرقشان هفتاد ساله راه بین
             چون بسی ابلیس آدم روی هست     پس به هر دستی نشاید داد دست
             ز آنکه صیاد آورد بانگ صفیر              تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
             بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش      از هوا آید بیابد دام و نیش
             حرف درویشان بدزدد مرد دون           ‏تا بخواند بر سلیمی زان فسون
             کار مردان روشنی و گرمی است      کار دونان حیله و بی شرمی است
(التقاط از دفتر اول مثنوی)

‏نکتۀ دیگر، جواب سؤال مقدری است که ممکن است بخاطر خوانندۀ ارجمند برسد و آن این است که چرا تصوف در غرب که با ما وضع تقریباً مشابهی دشته،رسوخ نکرده و رواج نیافته است؟ پاسخ این است که جای تصوف را در غرب با مختصر اختلافی مسیحیت پر کرده است. زیرا اساس دین مسیح بر محبت استوار است و حتی عده ای ‏معتقدند که ترک حیوانی و توکل و سیاحت و سفر، از آئین مسیح و اعمال رهبانان آن در‏تصوف اسلامی راه یافته است و بعضی ایجاد صومعه ها و خانقاه ها را هم تقلیدی از دیر های راهبان مسیحی می دانند، چنانکه نوشته اند امیری مسیحی در قرن نهم میلادی ‏اولین صومعه را برای صوفیان در شام ساخته است. (رجوع به مسیحیت و خانقاه)

‏اما انصاف آن امت که تصوف اسلا می، مثبت تر از روش پارسایان مسیحی است. چه ‏در تصوف ترک دنیا و مجرد زیستن و تمام عمر به دیر وکلیسا معتکف شدن کمتر وجود ‏دارد و بر طبق اسناد موجود، غالب مشایخ بزرگ صوفیه، تشکیل خانواده و از تربیت ‏فرزندان و شرکت در پاره ای از اجتماعات مردمان غافل نمانده اند و بعضی در دفاع وطن ‏هم دوشادوش دیگر آزاد مردان شرکت و جانبازی کرده اند. 

‏نغحات الانس در ذکر ابوالحسن طرزی می نویسد: شیخ الاسلام گفت قومی بودند که به کواشان با من بودند. خداوندان دل روشن، از من درخواست کردند که ما را به شیخ عبدالله طاقی بر. از وی دستوری خواستم و ایشان را به وی بردم وگفتم می خواهند ایشان را وصیتی کنی. گفت متأهلند؟ گفتم آری.گفت مکتسبانند؟گفتم آری. گفت سخت نیکو باشد، کار می کنید و اهل خود را نیکو می دارید و شبانگاه هرکس بهرۀ خود را از طعام می گیرد و با یکدیگر می آرید و باهم می خور ید و ساعتی می باشید و آنگاه پراکنده می شوید و ایشان را دعا کرد، برخاستیم.

‏از ابوسعید ابوالخیر است: شیخ را گفتند فلان کس بر روی آب می رود. گفت سهل است، بزغی و صعوه ای نیز بر روی آب می رود. گفتند فلان کس در هوا می پرد. گفت زغنی و مگسی نیز بر هوا می پرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست، مرد آن بود که میان خلق نشیند و داد و ستد کند و زن خواهد و با خلائق درآمیزد و یک لحظه از خدای خود غافل نباشد.

‏بالجمله، اثر تصوف در تمام شئون زندگانی ما آشکار و در آن سخن بسیار است اما ‏چون اختصار مطلوب در این کتاب مدار کار است، مطلب را اگرچه تمام نیست در اینجا ‏فرا می برد و تمام شده می انگارد.





از کتاب«پور و تار، تار و پود» صفحات:  283 تا 296




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر